سرمقاله
ایران ۱۴۰۰، کمی تا قسمتی ابری!

ایران ۱۴۰۰، کمی تا قسمتی ابری!

مهدی آیتی / نماینده مجلس ششم
یادداشت
اتحاد شوم دلواپسان و براندازان!

اتحاد شوم دلواپسان و براندازان!

علی شاملو / روزنامه‌نگار
به خودمان باختیم!

به خودمان باختیم!

محمد فتحی‌زاد / روزنامه‌نگار
«آیت ماندگار» رسانه‌ای همراه با زمان

«آیت ماندگار» رسانه‌ای همراه با زمان

مهدی آیتی / نماینده ادوار مجلس
گزارش
فايده باوری چيست؟

فايده باوری چيست؟

گروه فرهنگ و اندیشه
چرا رویای 92 بدل به کابوس 99 شد؟

چرا رویای 92 بدل به کابوس 99 شد؟

امیرحسین امیرفیض / روزنامه‌نگار
همدستی ترامپ و کرونا!

همدستی ترامپ و کرونا!

جهانگیر مصلی / خبرنگار
کد خبر: ۱۰۷۹
تاریخ انتشار: ۱۸:۳۶ - ۰۳ بهمن ۱۳۹۷ - 23 January 2019
یلدا مهری‌اردستانی / داستان‌نویس
تیرماه سال ۱۴۰۶ شمسی بود و خورشید در آسمان اصفهان انگار به زمین چسبیده بود و گرما بیداد می‌کرد. روز جمعه بود و فاطمه و خانواده‌اش برای تفریح به پارک مشتاق در کنار پل خواجو و رودخانه‌ای که دیگر وجود نداشت آمده بودند. کف رودخانه حالا آسفالت شده بود و به جای چمن، شهرداری شن‌های سبز رنگ در محوطه پارک ریخته بود و درختان که حالا خیلی از آنها خشک شده بودند توسط آبیاری قطره‌ای آب داده می‌شدند. اگرچه خانواده‌هایی در جای جای پارک دیده می‌شدند و بچه‌های کوچک سرگرم بازی بودند اما هیچکدام از آنها خوشحال نبودند و آثار غم در چهرهٔ همه دیده می‌شد.
درست ۱۰ سال و یا ۱۲ سال پیش با اینکه زاینده رود کم آب شده بود اما گاهی آب را باز می‌کردند و فاطمه از صدای خروشان و زیبای آن که از زیر پل خواجو رد می‌شد کیف می‌کرد. او روزهایی را به یاد می‌آورد که آب در قسمت کم عمق پل بر روی بستر سنگهای چیده شده در کف پل می‌لغزید و رو به پائین جاری بود و او با پای برهنه همراه با بچه‌های دیگر در آن قسمت راه می‌رفتند و بازی می‌کردند. فاطمه حتی به یاد داشت آن زمان که هنوز کودک بود و در آغوش پدرش سوار قایق می‌شد و به پرندگان مهاجر بر فراز زاینده رود نگاه می‌کرد.
حالا خیلی سال از آن موقع گذشته است و خیلی از بستگان پدری و مادری فاطمه از زادگاهشان اصفهان به خاطر بی‌آبی رفته‌اند، بعضی از آنها به شمال کشور رفته و در بابلسر و فومن خانه خریده و ساکن شده‌اند و برخی هم اصلاً از ایران مهاجرت کرده و به کشورهای دیگر رفته‌اند. پدر فاطمه هم خیلی دوست داشت با آنها برود اما مادرش یعنی مادر بزرگ فاطمه که پیر و ناتوان شده و با آنها زندگی می‌کند گفته که اصلاً دوست ندارد از اصفهان برود و می‌خواهد در آنجا از دنیا برود.
۱۰ سال پیش شهر اصفهان جمعیت زیادی داشت اما این جمعیت کمتر شده، آنها هم که به خاطر بی‌آبی نرفته‌اند پول کافی برای رفتن ندارند. اصلاً فرقی نمی‌کند که دیگر تابستان باشد یا زمستان چون فقط شبها آنهم تنها دو ساعت خانه‌ها آب دارند و هر کسی کاری دارد باید در این دو ساعت آن را انجام دهد. فاطمه دیده است که خیلی از همسایه‌ها برای آب حتی با یکدیگر دعوا هم می‌کنند و از پدرش شنیده بود که چند ماه قبل دو نفر در خیابان بزرگمهر به خاطر آب دعوا کرده و یکی از آنها کشته شده است. دیگر حتی در باغچهٔ خانه‌ها درخت هم نیست چون همه از بی آبی خشک شده‌اند، مردم می گویند وقتی آب این قدر گران است چرا باید با آن درخت بکارند زیرا سازمان آب هزینه استفاده از آب را چند برابر کرده و الان دیگر قیمت یک لیتر آب حتی از بنزین و نفت هم گران‌تر است.
پدر فاطمه می‌گوید حالا خیلی از مردم می‌گویند اصلاً نباید صنایعی مثل ذوب آهن و فولاد در اصفهان به وجود می‌آمد و ساخته می‌شد چون خیلی از آب زاینده رود را می‌خورند و هوا را هم آلوده می‌کنند. او می‌گوید هر کس بیشتر زورش می‌رسد آب را بر می‌دارد و به جاهای دیگر می‌برد که نتیجه آن نابودی زاینده رود و اصفهان بود.
فاطمه تا چند سال پیش دوست داشت به پارک کنار رودخانه برود، بازی کند و به روی چمن‌های آن بدود، اما حالا اصلاً دوست ندارد به آنجا برود چون اصلاً چمنی در آنجا وجود ندارد و پارک قشنگ نیست.
این روزها فاطمه خیلی افسرده است او با خود می‌گوید چه کسی زادگاهش اصفهان را که روزگاری به نصف جهان مشهور بود و خارجی‌ها برای دیدنش می‌آمدند به این روز انداخته است.

شماره 71 دوهفته نامه آیت ماندگار
نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر:
شعرخوانی
کارتون
بدون شرح!

بدون شرح!

معمر اولچای
آخرین اخبار
پربازدیدترین ها