مجتبی پویا: اواخر خرداد ۱۳۹۴ بهعنوان مترجم در یک دورهٔ آموزشی در شهر وو شی استان جیان سو در چین، پس از یک بازدید محلی در شهر سو جوئو در یکساعتی محل برگزاری دوره، برای ناهار همراه گروه ایرانی شرکتکننده به یک رستوران محلی رفتیم. روی میز گردان پر از غذاهای چینی است که تمام تلاششان را کردهاند به ذائقهٔ ایرانی نزدیکتر شود. بااینحال غیر از یکی دو عضو جوان گروه که کنجکاوی و شجاعت چشیدن مزههای تازه را دارند، بقیه معمولاً پس از مزمزه کردن غری از نارضایتی میزنند و یاد غذاهای خانگی و محلیشان میکنند و پس میکشند. کمکم که خیالم راحت میشود، تغار سوپ ترش ماهی را نشان میکنم و هر بار که طوافش به من میرسد، تکهٔ بزرگی از ماهی و گیاهترش درونش را برمیدارم و در بشقاب جلوی خودم میگذارم. در تمام مدتی که حین خوردن ناهار برای سه چهار نفر همزمان ترجمه میکنم، به سوپ ماهی و مزهٔ اختصاصی قطب شمال آنکه فقط در ذهن خودم معنی دارد، فکر میکنم.
نسخهٔ پخت سوپ و گلهگزاری از رفتار بسیار محلی همراهان ایرانی که دیگر برای من و دیگر همکاران مترجم عادت شده است، بماند برای بعد... اما مزهٔ قطب شمال.
چنان محکم و با ادعا راکت تنیس روی میز را در دستش میفشارد که گویا این ورزش حرفهاش است و عمری را پای آن سوزانده. لبخندی همیشگی بر لب دمی از شوخطبعی بازنمیایستد. وقت بازی چنان حرکات حرفهای به نمایش میگذارد که گویی یک بازیکن چینی دیگر را که از سر راه بردارد، مدال قهرمانی در کیفدستی عازم وطن خواهد شد. حریفها و همبازیهایش همدستکمی از او ندارند. هرکدام دانشجوی دکترا و ماوراء دکترای یک رشتهای هستند و در روبرو و میزهای اطرافش مشغول حرکات محیرالعقول و کلکل ورزشی و عرق ریختناند. همسران چند نفر از آنها در گوشهای مشغول گپ و منتظر پایان بازی آقایان.
من که این ورجهورجه ها از حدودم خارج است، ترجیح میدهم با دختر پنجششسالهٔ دکتر کردستانی که با یک راکت بدمینتون و توپ پلاستیکیاش دنبال نفسکش میگردد، بازی کنم.
همراهی باد عصرگاهی هآن جوئو باانرژی بیپایان مریم این عافیتطلبی را به «بادمینتونی» نفسگیر تبدیل میکند.
فقط فرارسیدن وقت شام است که بوق پایان مسابقه محسوب میشود. گروه با همین اعضاء عازم رستوران عربی نزدیک دانشگاه میشود. چند دوست و خانوادهٔ ایرانی دیگر که در سالن تنیس روی میز نبودند قبلاً رسیدهاند و فضا حسابی ایرانی میشود. مقداری که از شام و صحبت میگذرد، آقایان دوباره چند تیم میشوند و فوتبال دستی گوشهٔ رستوران را قرق میکنند. جدی بودن قضیهٔ بازی همراه است با کلکل، شوخی، خاطره، قهقهه... و باز دکتر غریبی که همسرش همراه خانمهای دیگر مشغول صحبت است، یکی از میداندارهای اصلی است.
یک:
این پایان یک روز عادی از روزهای کار و زندگی دکتر آرش غریبی در شهر هان جوئو چین است. او که استاد فیزیک ذرات بنیادی از دانشگاه لوند سوئد است، سالها در این شهر چین سرگرم آموزش دانشجویان چینی است.
کافی است بشود دکتر را به کمک یک کارآگاه خبره پیدا کرد و پیغام را به او رساند. سر ساعت در محل مسابقه یا رستوران حاضر میشود و با خونگرمی و شوخطبعی همیشگی آمادهٔ اختلاط و گفتگو از هر دری است. کمک کارآگاه ازآنجا به کار میآید که دکتر از بیخ تلفن همراه ندارد و ارتباط شخصی و کاریش منحصر به نشانیای میل است. خوب معلوم است که بین اینهمه آدم گوشی به دست بهراحتی گم میشود. نشان به آن نشآنکه دیدار و گفتگوی من با او همیشه از سر اتفاق و تصادف است و هر بار به قدم زدنی طولانی در یک مسیر بی چراغراهنما یا گپی حین غذا خوردن در رستورانی کوچک در «قلعه مرغی» نزدیک دانشگاه ختم میشود. قلعه مرغی نامی است که دکتر به محلهٔ پشت دانشگاه داده که حدود دو سال است خانههای روستایی و فقیرانهاش جای خود را به رستورانها و هتلهای بزرگ و کوچک نوساز داده. اگر راهمان به این قلعه مرغی ختم نشود دکتر در مسیرهای دیگر دنبال قلعه مرغیهای تازه میگردد.
پس از بارها صحبت و سؤالهای پراکندهٔ من دربارهٔ ملغمهای که زندگی پرماجرا و رنگارنگ دکتر غریبی را تشکیل میدهد، یکبار که راهمان را به قلعه مرغی پایین کج میکنیم تا شام، سوپ ترش ماهی، یکی از غذاهای خوب رستوران و موردعلاقهٔ دکتر را بخوریم، درخواست میکنم سؤالها و جوابها را سامان بدهیم تا بتوانم در نوشتهای ثبتش کنم.
برعکس قهرمانهای ژولورن که از سر پولداری زیاد افسرده میشوند و عمویشان برای نشان دادن ارزش زندگی جزیرهای متروک برایشان میخرد تاکمی ماجراجویی کنند و قدردانتر شوند، یا عمهٔ ناشناختهای میمیرد و گویی از آسمان ارث کلانی به آنها میرسد و آن را خرج پژوهش علمی میکند یا راجه زاده هستند که زیردریایی مجهز و فراتصوری میسازند و بادهها خدموحشم بیست هزار فرسنگ از دنیا فاصله میگیرند، نه پولی داشته، نه ارثی به او رسیده، نه افسرده بوده، نه الآن ثروتمند شده، نه تارکدنیا است، نه هزار ویژگی دستنیافتنی دیگر؛ ولی بسیاری از کارهای آن قهرمانهای دستنیافتنی را کرده و راهشان را رفته.
دو:
متولد ۱۳۳۸ دهستان آق بولاق مصطفی خان اردبیل است. ولی خانوادهاش (که بعدها جمعاً سه خواهر و سه برادر میشود که بچهها همگی تحصیلات دانشگاهی گذراندهاند) در پنجسالگیاش به منطقهٔ قلعه مرغی تهران مهاجرت میکند. به قول خودش همشهری علی دایی است ولی درعینحال وقتی در چین محلههای مشابه قلعه مرغی سی چهل سال پیش تهران را شناسایی میکند، نشان از تعلقخاطر او به تهران نیز دارد. میپرسم چطور شد که برای ادامهٔ تحصیل و کار به سوئد رفت. ماجرا را از معنی نام خانوادگیاش شروع میکند.
پدر و مادرم تحصیلنکردهاند. احتمالاً اجداد پدرم از جای دیگری به دهستان آق بولاق کوچ کرده بودند که این معنی در نام خانوادگی ما (غریبی) منعکس است، زمین و مایملک دیگری که دلبستهشان کند در آنجا نداشتند، بنابراین وقتی پدرم یکبار برای دیدار برادرش به تهران میرود، تهران آن زمان و آبوهوایش نسبت به آبوهوای مهآلود و بادی اردبیل برایش خوشایندتر بوده و تصمیم میگیرد خانواده را که آن زمان عبارت از همسر و یک فرزند بوده به آنجا ببرد.
از همان زمان در منطقهٔ هفده تهران، قلعه مرغی ساکن شدیم؛ بنابراین من در منطقهٔ بین خط آهن تبریز و اهواز به تهران بزرگشدهام. محلهٔ محرومی بود. راهنمایی را در مدرسهٔ فلاح خواندهام. بعدها خانه به نزدیکی خیابان قزوین و امامزاده معصوم منتقل شد. دبیرستان را غیر از سال اول که در خزانه خواندم، در انوری هفتچنار به پایان رساندم و دیپلم گرفتم. عاشق فوتبال، پینگپونگ و ژیمناستیک بودم و بااینکه بیشتر وقتم را به این بازیها میگذراندم، با رتبهٔ شاگرد دومی فارغالتحصیل شدم. افرادی که با آنها فوتبال بازی میکردم، بعدها این رشته را جدی پیگیری کردند و هرکدام در آن نامی بهجا گذاشتند. ازجمله ضیاء عربشاهی، محسن و مرتضی فنونی زاده. فنونی زادهها دفاع و عربشاهی هافبک. تیم ما بودند. من یک سال در تیم جوانان پاس در دستهٔ یک بازی کردم. آن زمان فرکی ازآنجا به تیم بزرگسالان رفت. ولی من ادامه ندادم. به سربازی رفتم و پس از بازگشت مدتی در منطقهٔ یازده آموزگار ریاضی بودم. بعد به سوئد رفتم.
سه:
دکتر کمی که از موضوع دور میشود و حین پاک کردن استخوان ماهی شروع به بذلهگویی میکند، او را به سؤال قبلی بازمیگردانم که چطور شد که به سوئد رفتید؟ آیا همینطور یکشبه تصمیم گرفتید از ایران بروید و آنهم حتماً باید سوئد میبود؟ قلعه مرغی کجا، سوئد کجا؟ کی رفتید؟ قبل از انقلاب یا بعد؟ چطور شد که رفتید؟
- زمان جنگ سرباز بودم و در دورهٔ آموزشی زمانی که عراق فرودگاه مهرآباد را بمباران کرد، من نگهبان بودم. بعد از آموزشی، خدمتم به بوشهر افتاد. بعد از بازگشت به تهران در مدرسهٔ راهنمایی جوادالائمه در منطقهٔ یازده ریاضی درس دادم. آن زمان دانشآموزان مرا بچههایی از خانوادههای ازهمپاشیدهٔ منطقه تشکیل میدادند. یکی از کمکهایی که به آنها توانستم بکنم این بود که دو سه دانشآموز زرنگ و درسخوان هر کلاس را انتخاب میکردم و از آنها میخواستم که هرروز پس از پایان کلاسها به پنج شش دانشآموز ضعیف مدرسه در خانههایشان درس دهند.
خودم هم به خانهها سر میزدم. این کار را هرروز میکردم و درنتیجه صبح ساعت هشت که کار روزانه را شروع میکردم، شبها ساعت یازده به خانه برمیگشتم. بهاینترتیب جریان درس خواندن دانشآموزانم را مدیریت میکردم. دو سال با این روال کارکردم. بااینکه سنم پایین بود و تجربهٔ معلمی نداشتم، خودم دیپلم بودم و کسی به من نگفته بود که تدریس کردن و آموزگاری چگونه باید باشد، در دورهٔ آموزگاری من درصد قبولی مدرسهٔ ما خیلی بیشتر شد. از حقوق خودم برای بچهها وسایل ورزشی از قبیل جوراب ورزشی و ساق و توپ و غیره میخریدم. ولی در آن زمان امور تربیتی آن زمان مدرسه موافقتی با این فعالیتهای من نداشت و این کارهای غیررسمی را روا نمیدانست. زیاد اهل اداره رفتن و این کارها نبودم، صرفاً کار خودم و بیش از آن را انجام میدادم. از دانشآموزان آن زمان من کسانی هستند که الآن مهندس شدهاند و هنوز با من در تماساند. روش آموزگاری من چندان معمول نبود.
هرسال شاگردان اول و دوم و سوم مدرسه را خودم به دبیرستانهای خوب آن زمان میبردم و ثبتنامشان میکردم. مثلاً شاگرداول کلاس را به دبیرستان دکتر هشترودی میبردم و با التماس آنجا ثبتنامش میکردم. شاگردان اول و دوم و سوم هر کلاس را در دبیرستانهای هدف ۱ و هدف ۲ و خوارزمی ثبتنام میکردم؛ که این تلاشها به نظر من نتیجهبخش بود. الآن چندین نفر از همین دانشآموزان از بهترین مهندسان ایران هستند…
بههرحال بعد از مدتی از مدرسه اخراج شدم که غیرمستقیم به سودم تمام شد. (میخندد). در آن شرایط فکر کردم بهتر است از ایران خارج شوم و پی کار یا تحصیل خودم بروم؛ بنابراین پس از اخراج از مدرسه بهجای معلمی، کارگری میکردم. مقداری که پول جمع میکردم، با پولم دلار میخریدم، به ترکیه میرفتم و در آنجا پول کم میآوردم و برمیگشتم. آدم پرانها سه تا پنج هزار دلار پول میخواستند درحالیکه من در دو باری که خودم را بهجایی در ترکیه رسانده بودم، فقط دویست، سیصدتا پانصد دلار پول داشتم؛ پس ناچار برگشتم. دلار را آن زمان شصت تومانی خریده بودم. یادم است یکبار که برگشتم، هنوز از پولم کمی باقیمانده بود که با آنیک دستگاه لباسشویی تمامخودکار برای مادرم خریدم. دفعهٔ سوم اقدام دیگری کردم. در تهران به سفارت مجارستان رفتم و از دانشگاه صنعتی بوداپست پذیرش تحصیلی گرفتم. این بار سوار اتوبوس شدم و بار دیگر به ترکیه و ازآنجا همچنان با اتوبوس به مجارستان رفتم و حتی یک ماه و اندی همکلاس رفتم. هر باری که مسئولان دانشگاه برای دریافت شهریه میآمدند، میگفتم که قرار است پدرم بفرستد. (میخندد) جالب اینکه در همین یک ماه و اندی که در کلاس شرکت میکردم، کوشا و باانگیزه بودم و هرروز صبح زود سر کلاس حاضر میشدم و در ردیف اول مینشستم و بهعنوان شاگرد کوشا تشویق میشدم. بعدازاینکه از دریافت پول ناامید شدند، دیگر مانع شرکتم در کلاس شدند. آن زمان دوران بلوک شرق و بلوک غرب بود. گذرنامهام را برداشتم، به یک بنگاه مسافرتی رفتم و گفتم یک بلیت به آمریکا لطفاً. گفت میشود اینقدر. گفتم پولندارم. احوال جیبم را که پرسید، خودش پیشنهاد داد به نودونه دلار به استکهلم، پایتخت سوئد بروم چون پولم به بلیتش میرسید.
روادید لازم نداشتید؟
نمیدانم. خیلی اتفاقهای خوب در زندگی من به خاطر کماطلاعیم افتاده است. آن زمان اصلاً نمیدانستم روادید یعنی چه. (میخندد) بلیت را که گرفتم، گذرنامهام را برداشتم و به فرودگاه رفتم. کارمند نگاهی به گذرنامهام کرد، مدتی همهٔ برگههایش را بازرسی کرد و درنهایت به طبقهٔ دوم رفت و بعد از مدتی که برگشت مهر زد و گفت بفرمایید. وقتی هم که به سوئد رسیدم، صادقانه به مأموران رسمی کشور توضیح دادم که از ایران به ترکیه، سپس به مجارستان و ازآنجا به سوئد آمدهام. گفتند خوب چه میخواهی، گفتم هیچ میخواهم بمانم و کارکنم. گفتند باشد. (میخندد و در توضیح میگوید) آن زمان جنگ ایران و عراق هنوز در جریان بود. بااینکه من به سربازی هم رفته بودم ولی ایرادی نگرفتند و گفتند بمان. طی سه روزی که نزد پلیس بودم، سی جملهٔ سوئدی یاد گرفتم.
بعد چه شد؟
هیچ. بعد ماندم. گذرنامهٔ من هنوز ایرانی بود و هرسال باید مهر اقامت میخورد. میخواستم در دانشگاه فیزیک بخوانم. چون هیچ مدرکی با خود نداشتم، مرا در دبیرستان شبانه ثبتنام کردند تا دوباره از اول دیپلم دبیرستان بگیرم. سه چهار سال طول کشید. بیستوهفت سال داشتم که به سوئد رفتم و سیویک سالم که بود تازهوارد دانشگاه در مقطع کارشناسی فیزیک شده بودم. الآن دکترای فیزیک هستهای کاربردی از دانشگاه لوند دارم. بهاینترتیب که در دانشگاه اوپسالا مدرک کارشناسی دریافت کردم. سپس در یک مرکز پژوهشی پنج سال به کار پژوهش مشغول شدم و مدرک دکترا ازآنجا گرفتم. بعد به لوند رفته و پس از دریافت مدرک کارشناسی ارشد درهمان جا یک دکترای دیگر دریافت کردم؛ بنابراین من دو مدرک دکترا در دو رشته کسب کردم. یکی دکترای فیزیک ذرات بنیادی با تخصص نوترینو. بعد مرا از دانشگاه لوند برای گردآوری نمونه به قطب شمال اعزام کردند.
نکند نخستین ایرانی هستید که پا به قطب شمال گذاشته؟
نمیدانم. شاید. من در سال ۲۰۰۱ به آنجا اعزام شدم. بههرحال در گروه پژوهشی، خودم پرچمی طراحی کردم و خوشبختانه در نوار سفیدش نوشتم «ایران»؛ زیرا در عکس مشخص است که هنگام آویزان کردن رشتهٔ پرچمها اشتباه شده و پرچم من وارونه شده که اگر فقط به رنگ بود، میشد پرچم مجارستان. (میخندد).
ازآنجاکه طی زندگیام، ناچار از دبیرستان اکابر در سوئد شروع کردهام و تا دریافت مدرک دکترا درسخواندهام، از هیچکس، هیچ بهانهای را برای درس نخواندن نمیتوانم بپذیرم. کاری که من کردهام، معادل آن است که یک سوئدی در بیستوهفتسالگی به ایران بیاید، زبان فارسی یاد بگیرد، در دبیرستان به فارسی درس بخواند، دیپلم را که گرفت تا گرفتن دکترای یکرشتهٔ علمی مانند فیزیک ادامهٔ تحصیل دهد.
به خاطر ایرانی بودن، طی تحصیلتان به هیچ مشکلی برنخوردید؟
بههیچوجه. در سوئد هرگز به مشکلی برنخوردم. انصافاً کشور خوبی است. هر امکاناتی که در اختیار مردم خودش میگذارد در اختیار من هم گذاشت. کسی به من نگفت به خاطر اینکه خارجی هستی، نمیتوانی این درس را بخوانی؛ نمیتوانی فلان وام را بگیری. عین دانشجوهای خودشان با من برخورد کردند. من هنوز در حال بازپرداخت وام دانشگاهی دوازده ترمی خودم هستم. (میخندد). این وام برای دورههای کارشناسی و کارشناسی ارشد است. دکترا که پذیرفته شدم، به مدت پنج سالِ دورهاش حقوق دریافت میکردم. بازپرداخت وام دانشجویی هم بهاینترتیب است که سالانه درصد کمی از حقوق فرد کم شده و به مرکز آموزشی ارائهدهندهٔ وام تعلق داده میشود. خود فرد باید به مراجع ذیربط اعلام کند که دارای شغلی با فلان مقدار درآمد سالانه شده و فعلاً میتواند بخشی از وام دانشجویی را بازپرداخت نماید. به نظر من سامانهٔ خوبی است. آنگونه هم نیست که کسی به خاطر بازپرداخت وام دانشجویی از زندگی ساقط شود. معمولاً هم کسی بازپرداختش را کامل نمیتواند بکند؛ یعنی با آن درصد کم بازپرداخت، عمرش کفاف نمیدهد. من مثل یک دانشجوی سوئدی از این امکان استفاده کردم و خیلی هم راضیام. اگر آن پول نبود، بههیچوجه نمیتوانستم ادامهٔ تحصیل دهم.
چهار:
صحبتمان در اینجا مقداری به مقایسهٔ کیفیت ایرانیهای مقیم کشورهای اروپا و چین کشیده میشود. نظر من با توجه به اینکه هنوز به هیچ کشور اروپایی مسافرت نکردهام، این است که ازآنجاکه در بسیاری کشورهای اروپایی، بهویژه در چند دههٔ گذشته انواع کمکهای اجتماعی به خارجیان مهاجر و پناهنده وجود داشت، بخش بزرگی از مردم به طمع بهرهمندی بیزحمت و کار و دردسر از این اعانهها راهی آن کشورها میشدند، درحالیکه در چین قضیه بهعکس است؛ یعنی ازآنجاکه چین کشور مهاجر و پناهندهپذیری نیست، معمولاً درصد بالایی از ایرانیان مقیم در حال کار و فعالیت یا تحصیل، هرکدام در سطوح نسبتاً بالایی هستند.
دکتر پس از تأیید ضمنی، کلمهٔ کمک و اعانه را از حرفهای من قاپیده و یاد خاطراتش میافتد:
روزهای اول ورودم به سوئد، پلیس از من پرسید اگر تو را به ایران برگردانیم، چه میشود؟ گفتم و الله نمیدانم! هیچ. اگر برگردانید، خوب برمیگردم. اگر میخواستم برنگردم چرا با خودم گذرنامه میآوردم. مأموران معمولاً به صداقت افراد اهمیت زیادی میدهند؛ زیرا پایهٔ روابط اجتماعی درست است. هر چه پرسیدند راستش را گفتم و آنها هم همهچیز را بررسی میکردند. گذرنامهام را ورق میزدند و میپرسیدند تو که روادید نداشتی چطور آمدی؟ گفتم بنگاه مسافرتی به من بلیت فروخت و من هم سوار هواپیما شدم و آمدم...
جالب اینکه در طیاره که به استکهلم میرفتم، یک سوئدی از پول خودش به من داد. پرسید پول سوئدی داری، گفتم نه. از پول خودش به من داد و گفت که وقتی رسیدی این به دردت میخورد. پلیس حتی از من پرسید این پول سوئدی در جیبت چه میکند که گفتم یک سوئدی در هواپیما به من داد...
خلاصه اینکه با پانصد دلار آمریکا از ایران خارج شدم و وقتی به سوئد رسیدم هنوز سیصد دلار پول داشتم و نودونه دلار هم پول بلیتم شده بود. هنوز آن بلیت را نگهداشتهام. مهر و تاریخ و قیمت و همهچیزش یادم مانده. بعدازآنکه کارم درست شد و ماندگار شدم، روزی در تلویزیون برنامهای دربارهٔ فقیران اتیوپی نشان میداد، من هم رفتم بانک و هر چه دلار داشتم به آنها اهداء کردم. (میخندد)
پس خودتان با چه گذران میکردید؟
پسازآنکه اقامت مهاجری قطعی میشود، دولت کمک مالی مشخصی به او میکند. پلیس جایی به مهاجران میدهد و یک دورهٔ زبان برای تازهواردان برگزار میکند و بهاینترتیب تازهوارد آمادهٔ ورود بهجامعه میشود که من دبیرستان اکابر خواندم و باقی ماجرا... تا الآنکه در دانشگاه جه جیآن چین تدریس میکنم، میزان حقوق دریافتیم را به دولت سوئد اعلام میکنم و آنها هم طبق قانون درصد بازپرداخت وام دانشجویی دوران تحصیلم را از آن کسر میکنند. اگر من و امثال من این پول را پرداخت نکنیم، پولی نیست که دانشجویان جدید دریافت کنند...
کمی دربارهٔ ارتباطتان با دانشجویان ایرانی صحبت کنید.
در مواردی با پول خودم ابزار و وسایل آزمایشگاهی تهیه کردم و به دانشجویان دانشگاههای خوارزمی و تربیتمعلم اهداء کردم.
از جای دیگری نمیتوانستند این وسیلهها را تأمین کنند؟
راستش نمیدانم. ولی احتمالاً به خاطر مشکلات و موانع تحریمها بود. آن زمان نمیشد حتی چراغ آل ای دی به ایران فرستاد. همین الآن نمیشود یک لیزر معمولی به ایران فرستاد یا به نام ایران آن را سفارش داد. آنها در ایرآنکه نمیدانند من وسایل را با پول خودم خریداری کردم. شاید تصورشان این بود که ارسال آن وسایل در راستای پروژهای بود. ولی من وسایل را به نام دانشگاه جه جیآن خریداری کردم که به اینجا (چین) آمد و مسافر ازاینجا دستی برد. چیزهایی مثل میکروسکوپ و وسایل آزمایشهای اپتیک. قیمت بخشی از وسایل حدود بیست هزار یوان (معادل حدود یازده میلیون تومان در سال ۱۳۹۳ هجری خورشیدی) شد که همسرم سر آن دعوایم کرد. (میخندد) میگفت خودمان پول کم داریم. گفتم فعلاً آنجا واجبتر است. نتیجه اینکه یک دانشجو که من خبردارم، برای پژوهش پایاننامهٔ کارشناسی ارشدش از آن دستگاه استفاده کرده و در بخشی از آن عکسش را نیز به کار گرفته است. تعدادی دستگاه دیگر هم فرستادهام که خودم باید برای آموزش کاربریاش اقدام کنم. ما باید کمک کنیم ایران هر چه بیشتر ساخته و آباد شود. من ثروتمند نیستم. تمام سرمایهٔ من دانش و مدرکی است که برای به دست آوردنش سالهای زیادی از عمرم را صرف کردهام. ثروت امثال ما (دکتر با سعهٔ صدر و بزرگواری خودش و مرا میگوید) در یک چمدان وسایل اولیهٔ زندگی و مغزی خلاصه میشود که همهجا همراه ما است. شش سال است که در چین تدریس میکنم و اگر فردا روزی در فرضاً ویتنام، اوگاندا، گامبیا، هر جا که شد، فرصت تحصیل باشد، به آنجا خواهم رفت. اینطور نیست که ثروتمند شده باشم. وقتی از ایران رفتم با یک چمدان رفتم و الآنهم یک چمدان بیشتر ندارم. ولی طی این مدت ارتقاءیافتهام و از زندگیام راضیام. چیزی وجود ندارد که آرزویش به دلم مانده باشد. شاید برای خیلیها اهمیتی نداشته باشد ولی از اینکه جزو دانشمندانی هستم که اجازهٔ ورود به سِرن - بزرگترین آزمایشگاه کرهٔ زمین در ژنو سوئیس - یافته، احساس شعف و رضایتی میکنم که با هیچ پولی نمیشود خرید...
بذلهگویی دکتر پایانی ندارد. هر واژه و حرفی برایش مدخلی است به طنزی و روایتی و خاطرهای. حرفش به احساس رضایت و خوشحالی از زندگی که میرسد، ناچار یاد کسانی میافتد که همیشه آیهٔ یأس میخوانند و کسی چه میداند، شاید در همین روزهای گذشته یا آینده، تمام زندگیشان تبدیل به یک رقم در آمار خودکشی کشور شود. افسوس میخورد از اینکه مخصوصاً جوانهایی هستند که معلوم نیست چرا و چگونه در مغزشان کاشته و کندهکاریشده که دنیا در بیستسالگی و سیسالگی و چهلسالگی آدم باید چنین میبود و چنان میبود، حالا که نیست، به تلاشی نمیارزد. اتفاقاً معنی دنیا و زندگی دقیقاً همین تلاش و از پا ننشستن و ردّی و کاری از خود بهجا گذاشتن است.
پنچ:
- بهراستی در دنیای کنونی که به محدودیت دنیای سدهها و هزارههای پیشین نیست، «هنر» بسیاری میطلبد که کسی همهٔ راهها را به روی خود بسته ببیند.
بله. من شخصاً غیر از رشتههایی تحصیلیم در مواقع فراغت مهارتهای رایانهای مثل برنامهنویسی یاد میگیرم. چنین فعالیتهایی اصولاً از نوع فعالیتی است که نوع حرفه و زندگی استادان دانشگاه را تشکیل میدهد. به این معنی که ما اگر پویا نباشیم و در جا بزنیم، امکان ادامهٔ زندگی در این عنوان را نخواهیم داشت. من درواقع کار ثابت ندارم و قراردادم با دانشگاه جه جیآن تاکنون (سال ۱۳۹۳) دوساله بوده که سه بار تمدیدشده است. اگر قرار باشد در کار و تحقیقاتم خلاقیتی نداشته باشم، خیلی زود از دور خارج میشوم. مخصوصاً اینکه اینجا از دانشجویان دربارهٔ استادان نظرسنجی میشود.
در چین از چه جور دانشجوی چینی خوشتان میآید؟
به نظر من هیچ دانشجوی بدی وجود ندارد. استاد ممکن است در کارش ناوارد باشد یا کم بگذارد، ولی دانشجو بد نمیشود.
آیا پرسشهای دانشجویان چینی از دانشجویان دیگر متفاوت است؟
بله. پرسشهای دانشجویان ایرانی، چینی و سوئدی باهم تفاوت دارد. اولین پرسش دانشجویان ایرانی از من این است که من چطور میتوانم بروم در یک دانشگاه سوئد درس بخوانم؟
دربارهٔ پرسشهای علمی چطور؟
پرسشهای علمی تقریباً یک نوع است؛ زیرا دستاورد علمی و شناخت بشر از فیزیک و علوم دیگر یکی است.
به نظر شما که در اروپا زندگی کردهاید و درسخواندهاید و هم آنجا و هم در چین زندگی و تدریس کردهاید، وضعیت علمی ایران چگونه است؟
به نظر من واقعیت این است که ایران در مواردی خوب پیشرفت کرده ولی درعینحال در موارد دیگری متناسب با آن پیشرفت نکرده است؛ مانند شوروی پیشین انصافاً در زمینههایی پیشرفته بود ولی یک خودکار قابل فروختن به کشورهای دیگر نمیتوانست درست کند. مثال دیگر شهر تهران است که برجها و تونلهای آنچنانی یکسوی واقعیت آن است و سوی دیگر همین شهر این است که بهوضوح فکری برای دستشویی همگانی در آن نشده است.
یعنی در حال حاضر اگر ایستگاه فضایی هم بسازیم احتمالاً دستشویی نخواهد داشت! (مزهپرانی از طرف اینجانب است)
(خنده) بله. باید پایهای فکر کرد. در فکر پایهای، همهٔ جوانب یک سامانه، خصوصاً سامانهٔ زندهای مانند شهر و کشور باید سنجیده شود. اینها یکطرف. همین دستشویی فرنگی که دههها است طراحی و اختراعشده و موجود است. اینکه وجود دارد دیگر چرا نباید به کار گرفته شود؟ چه معنی دارد روزی دو سه بار از کل عمرمان را در شرایطی برای قضای حاجت به سر بریم که بههیچوجه با طراحی جسم انسان سازگار نیست؟ وقتی بیماری و پیری و فرسودگی گریبان آدم را گرفت که دیگر مقام و منصب و عنوان و دبدبه و کبکبه سرش نمیشود. همهزمانی به یک وسیلهٔ راحتتر نیاز پیدا میکنند. طراحی دستشویی سنتی خصوصاً با شرایط جسمی بچهها، سالمندان، مریضها، زنان باردار نهتنها سازگار نیست بلکه سر دشمنی هم دارد...
جالب اینکه به دستشویی مستراح هم گفته میشود که به معنی استراحتگاه است، ولی حق با شما است، با طرحی که دستشویی در ایران دارد، همیشه هم جای استراحت نیست.
امیدوارم مقصود دکتر از این مثال که همانا اشاره به ناهمگنی و نامتناسبی پیشرفت در ایران است، در ذهن خوانندهٔ دقیق گم نشده باشد
وقتی صحبت دو کاربر حساس دربارهٔ دستشویی قرار نبود به نتیجهٔ آنی، مخصوصاً در مقیاس کشوری، برسد تصمیم گرفتیم موضوع صحبت را عوض کنیم.
شش:
دکتر آرش غریبی نظرش را دربارهٔ حس خوشبختی میگوید. او معتقد است که خوشبختی در درون انسان است و وظیفهٔ آدم این است که راه بروزش را پیدا کند که در هرکسی متفاوت است و معنی ندارد کسی منتظر رسیدن روزی یا اتفاقی باشد که حس خوشبختی را بر او وارد گرداند. بدون تلاش چنین روز و اتفاقی وجود خارجی ندارد. ما با خوشبختی به دنیا میآییم ولی زمانه باعث میشود کمکم خوشبختیمان فراموش یا پیر میشود و میمیرد و سرانجام رویش سنگی میگذارند و تمام. زندگی غم و مشکلات دارد؛ این درست، ولی تنها برای من نیست. همه سرگذشتی دارند که سرشار از مشکلات دوران و شرایط خودشان است. در دوران تحصیل من در سوئد دانشجویانی از کشورهای دیگر هم بودند. حالا همه تقریباً در یک مقطع و شرایط هستیم. اگر من بنشینم و پیش خودم بگویم که چرا فلان شرایط و بهمان اتفاقات برای ما پیش آمد، بهجایی نمیرسم.
خیلی وقتها دوستان و آشنایان و حتی خویشاوندان متعجباند از اینکه من که ثروتی به هم نزدهام چرا اینقدر خوشحالم و من متعجب از اینکه مگر من یا دیگران از دنیا چه میخواهیم؟
بهعنوان خاطرهای شخصی که الآن برایش خندهدار شده میگوید: کتابهای فارسی و انگلیسیم در کنار هم میگذاشتم و از این به آن و از آن به این مراجعه میکردم. اولین گزارشی که برای آزمایشگاه نوشتم، پنج صفحه بود و باید به سوئدی مینوشتیم. وقتی استاد تصحیحش کرد، سرتاپای صفحه قرمز شد. (بلند میخندد) تازه این بعد از سه سال خواندن و استفاده از زبان سوئدی بود. بههرحال از سعهٔ صدر استادان سوئدی خود درسها گرفتم و مرا در برابر فرایند یادگیری دانشجویان و همهٔ مردم بسیار بردبار کرد.
در نمونهای دیگر: در جلسهٔ اول آزمایشگاه همکلاسیهای سوئدی ما آمدند و هر گروهشان ظرف دو سه یا چهار ساعت دستگاههایشان را بستند و آزمایشها را اجرا کردند و نتیجهها را استخراج و رفتند. ما دو ایرانی بودیم که تمام مدت نشسته بودیم و او به من و من به او نگاه میکردیم. در آزمایشگاه و کارهای عملی ضعیف بودیم. آخر وقت آزمایشگاه استاد آمد بالای سرمان. به ما نگفت شما خنگید. چرا کاری نکردهاید. چرا درس نمیخوانید و فلان و فلان. گفت کار و وقتمان تمامشده. وسایل را جمع کنید و فردا به دفتر من بیایید. فردا در دفترش اعلام کرد که یک برنامهٔ اضافه برای ما دو نفر برگزار میکند. بهاینترتیب که هر شنبه از ساعت فلان تا فلان به آزمایشگاه میآیید. به مدت دو ماه هر هفته در روز تعطیل از خانهاش به آزمایشگاه میآمد و بهصورت اختصاصی آزمایشهای دوره را برای ما دو نفر تشریح میکرد و با ابزار نشان میداد.
هفت:
دکتر آرش غریبی ماجرای زندگی و پیشرفت را به یک مسیر و پلکانی در آن تشبیه میکند که در کشورهای پیشرفته پلکان را برقی کردهاند و همیشه در تلاشاند که از بار رهگذران این مسیر کاسته و بر سرعت و کیفیت حرکت پلکان برقی بی افزایند. در کشورهای عقبمانده نهتنها پلکان نیست، بلکه سنگلاخ و پرپیچوخم است؛ اما ایران حکایت دیگری است که پلکانش برقی است ولی ازآنجاکه بخشی از مردم همیشه با هرگونه تغییر و ترقی مخالفت و درگیری دارند، عمری در تلاشاند که مردم را از گذراندن مسیر بازدارند و به راه خود بکشانند، یا اینکه اساساً پلکان را معکوس کار بگذارند و باری اضافی بر دوش رهروان بنهند؛ و اگر کسی به نحوی بار بر دوش و عرقریزان به انتهای پلکان نزدیک میشود، بر سرعت پلکان میافزایند تا خیالات خام برش ندارد.
بهطوریکه گاه اگر این عده فقط کاری به کار پیشرفت نداشته باشند، کسانی که از پلکان بالا میروند آسودهتر خواهند بود؛ کمک کردنشان پیشکش. اینطور که به نظر میآید، چین طی سیوهفت سال گذشته چنین تصمیمی گرفته و چه با تصحیح جهت حرکت پلکان یا دستکم دخالت نکردن در آن، نتایجی را گرفته که رهبران انقلابیاش در رؤیاها و آرمانیترین شعارهایشان ندیدند و نگفتند.
وقتی در سوئد ماندگار شدید، واکنش خانواده چگونه بود؟ چگونه با آنها تماس میگرفتید؟
خانهٔ ما تلفن نداشت. من با تلفن همسایه تماس میگرفتم و بهاینترتیب با خانواده صحبت میکردم. آن زمان ماهانه یکصد کرون با پست به خانه میفرستادم که احتمالاً مبلغ قابلتوجهی در ایران میشد و مادرم خرجش میکرد. بعدها حساب بانکی باز کردیم و مبلغی را بهحساب مادرم میفرستادم تا نگرانی مالی نداشته باشد.
دکتر غریبی در حال حاضر با دانشگاههای ایرانهمکاری مستقیم دارید؟
گاهی که دانشگاههای ایران به همایش دعوت میکنند، میروم و باعلاقه شرکت میکنم. ازجمله دانشگاههای شهرهای تهران و تبریز و اصفهان و... ولی هیچکدامشان غیر از حساب کردن بلیت اتوبوس و ناهار پولی به من ندادهاند. حتی برای فواصل دور بهجای بلیت اتوبوس بلیت هواپیما هم برایم تهیه نکردهاند. من نمیدانم این هزینهها را چه نهادی متقبل شده بود، ولی در دانشگاه خواجهنصیرالدین طوسی استادی که مرا دعوت کرده بود، پول بلیت اتوبوس تهران اصفهان را پرداخت کرد؛ در اصفهان استادی که مرا دعوت کرده بود بلیت برگشت را پرداخت کرد و همچنین. البته هتل و مهمانسرای استادان نیز فراهم بود، اما برای سخنرانیهایم ریالی دریافت نکردهام. بههرحال فکر میکنم هر کس در هر شغلی که دارد، وظیفه دارد مقداری به سازندگی ایران کمک کند و من هم در حد توان خودم این موارد را به آن حساب میگذارم. ولی از تفاوتهای روال در کشوری مثل چین با ایران این است که در چین در هر مورد سخنرانی که بنا به دعوت دانشگاه انجام میدهم، پس از پایان برنامه مبلغ یک تا دو هزار یوان (هر یوان چین در سالهای ۱۳۹۳ و ۱۳۹۴ حدوداً معادل ۵۰۰۰ ریال ایران بود) در یک پاکت تمیز تحویل میدهند و از استادان مدعو قدردانی میکنند.
شماره 24 دوهفته نامه آیت ماندگار