باز شد در، باد مهمان شد، گمان کردم تویی
زلف آشفته پریشان شد، گمان کردم تویی
باغبان دست نوازش بر سر گلها کشید
باغ ویرانه گلستان شد، گمان کردم تویی
آسمان دیدهام ابری شد و بغضش گرفت
چون فلک یکباره گریان شد، گمان کردم تویی
آمدم تا رد شوم از کوچههای خاطره
سایهای در کوچه پنهان شد، گمان کردم تویی
هالهای در طالعم افتاد و روشن شد دلم
نقشی از آن فال فنجان شد، گمان کردم تویی
رد پایی بود از پشت خیالاتم گذشت
هم صدای ساز شیطان شد، گمان کردم تویی
آمد و خطی به روی واژههای خسته زد
عاقبت، او خط پایان شد، گمان کردم تویی
شماره 30 دوهفته نامه آیت ماندگار