خانه پدربزرگ و مادربزرگ بسیاری از ما، جوانان و چهبسا میانسالان روزگار کنونی، هنوز در تهران یا خصوصاً در شهرستانها پابرجاست؛ و البته شاید اسیر رؤیای شوم نوسازی بافتهای فرسوده شهری شده باشد و جایش را داده باشد به یک برجوبارویی مشتمل بر چند جعبه کبریت بدقواره مخرب. مخرب چی و کجا بماند؛ اما فرض کنید که منزل پدربزرگ یا مادربزرگتان با همان وضع و شمایل قدیمی پابرجاست و دستنخورده است؛ اما چرا آن حس قدیمی را به ما نمیدهد رفتن به آن منزل یا یادآوردنش؟ از روزهای قدیمی این منازل و محافل اجدادی کلی خاطره خوب و حس شیرین در یاد ماست؛ از بازی با پسرخاله و دختردایی یا دخترعمو و پسرعمه تا مهمانیها و دور همیهای فامیلی؛ اما حالا هربار سری میزنیم به خانه اجدادیمان، هوا، همان هوا نیست؛ چرا؟
مادربزرگ و پدربزرگ یا یکی این دو عزیز، همانجا روی مخده یا تختش نشسته، شیرینزبانند هنوز و مهربان و اهل عیدیدادن و شکلات توی جیب ریختن؛ دیوارهای خانه امید خاندان و فامیل هم سالم است و فرونریخته؛ حتی باغچهها سبز است و سرحال؛ پس چه چیزی عوضشده است که از خانه مادربزرگ و پدربزرگ دیگر بوی اختصاصی به مشام نمیرسد؟
آنچه منزل اجدادی ما را خاص میکرد و به مدینه فاضله بازی بچگی و دورهمبودن فامیلی بدل کرد، بچه بودن ما بود؛ و البته دور هم بودن فامیلها. بچه بودیم و اهل بازی. ما برای «گلکوچک» زدن با توپ پلاستیکی دو یا سه لایه بود که هرروز عصر به خانه اجدادی میرفتیم و با بقیه بچههای فامیل و نوهها، حالی میبردیم. اهل فامیل، دغدغههایی امروزی پرحاشیه و پیچیده نداشتند، پس دوست داشتند مدام هم را ببینند و توی حیاط اجدادی دود و دم پختوپز راه بیندازند؛ اما امروز، نه در آن خانه بساط گلکوچکی بهپاست و نه مهمانیِ بیتکلف و پرشور و شری درمیگیرد. پس از خانه باحال مادربزرگ عنصر حال و کیف کسر شده و مانده: یکخانه؛ یکخانه مثل همه خانههای دیگر و برای ما علیالسویه است. حالا این خانه جزئی از زندگی واجب ما نیست درحالیکه حیاط اجدادی در نونهالی و نوجوانی بخشی جداییناپذیر از حیات ما بود.
کانون نویسندگان ایران، حالا فقط یک نام است. نهادی که نامش فشرده و یادآور وجدانهایی خلاق و آزاده که برای آزادی وجدان و بیان تلاش کرده بودند، حالا اسمی است جامانده از روزگاری خوش. خانههای اجدادی من و شما، البته براثر تحول و تطور مقتضیات زندگی نسل ما و اوضاع پدران و مادرانمان بوده که به یکخانه بیخصلت و بیکشش بدل شده است اما کانون برای نسل ما زمانی به یک نام خشکوخالی تبدیل شد که زیر سر در لاک مواضع و گرایش خاصی داشت و از کنار سیاسیترین سالهای دوسه دهه اخیر در اواخر دهه ۸۰ و اوایل دهه ۹۰ که پیکار بیسابقه و جدیدی در خلال آن بر سر آزادی وجدان و بیان بین دو قطب اجتماعی و سیاسی درگرفته بود، با بیتفاوتی معناداری گذشت. کانون نویسندگان ایران به تمام تحولات سیاسی رسمی و غیررسمی (اما مهم و اثرگذار) کشورمان طی سالهای ۸۷ تا ۹۲، بیاعتنا ماند، اما بیاعتنایی و غیابش دقیقاً از سر جانبداری از یک تفسیر و موضع سیاسی خاص بود نسبت به اصلاحات، اصلاحطلبان و فعالیت سیاسی جناحی در ایران امروز. کانون نویسندگان، با تأکید بر رسالت کانونیاش- همانا؛ دفاع از آزادی بیان و امکان بهتر برای خلق ادبی و هنری- در متن همه جریانات و تحولات سیاسی دهههای اخیر، از دهه ۴۰ بهبعد فعال باشد؛ چه گردانندگانش چپ بودند و چه لیبرال و حتی از زمره سنتگرایان؛ اما در دوره اخیر، گردانندگان کانون نویسندگان ایران، با تحمیل عقاید و تفاسیر شخصی خویش بر خط مشی کانون، شأن کانون «همه» نویسندگان ایران تا اندازه محفلِ نویسندگان چپگرای منتقد آمال و فعالیتهای اصلاحطلبان درون ساختار قانونی نظام فروکاستند و مبتذل کردند. فریاد زدن یا ساکت نشستن روی سکوی اپوزیسیون و به ریشخند گرفتن آرزوها و فرمهای پیکار سیاسی در زمین جامعه سیاسی ایران، ژست شیک رادیکالی دلنشین و لایکپسندی دارد اما حتماً کانون نویسندگان را با پُز پاکی و بیطرفی در مجادلات آلوده و بیحاصل سیاسی، به دره محفلی شدن و لجبازیهای باندی درمیغلتاند که غلتانده است.
همه امید داریم هربار که پس از مدتها دوری از یکدیگر، به خانه اجدادی دعوت میشویم، یکی از آن روزهای پرخاطره و پر از احساس فامیل رقم بخورد ولی گمان نمیتوان برد که کانون نویسندگان ایران با این محفل وسوسههای رادیکال شیک کاری کند که مؤثر باشد.
شماره 6 دوهفته نامه آیت ماندگار