به عنوان یک اصفهانی، به گمانم این روزها، میدان نقش جهان، دیدنیترین مکان گردشگری این کهن شهر است، آنجا دقیقاً خیلی چیزها همان طوری است که میخواهید، اگرچه شلوغ اما مثل همان «خلوت دلخواسته» در شعر کوچهٔ فریدون مشیری است، با همان حس همیشگی ... آبنمای وسط میدان، انعکاس خیال انگیزی از نور و رنگ و رویاست و فوارههای فریبنده آن که با جنبش نسیم، ذرات آب را بر سر و رویت مینشانند، خنکی جادویی «پسین و پرده خانه» غروب را دوچندان میکند و صد البته در کنار این فوارهها شاید یادتان برود که این روزها اصفهان کم آب است.
این را هم بگویم که پیش از این اصفهانیها ترجیح میدادند در این نزدیکیهای غروب، حوالی پل خواجو باشند و از سمت شرق به طرف این پل تاریخی بیایند و از دور، دهنهها وستونهایی را که تداعی کننده شمع و نور و حکمت اشراقی است ببینند ولذت ببرند اما امروز کسی، حوالی غروب، بودن کنار پل خواجو را توصیه نمیکند چرا که دیری است «مرده است رود» و برای همین است که می گویم میدان نقش جهان این روزها از هر جای دیگر این شهر، دیدنیتر است.
کم کم هوا تاریک میشود و نورپردازیهای میدان، بیشتر خودشان را نشان میدهند، گنبدهای مسجد امام و شیخ لطف الله، مخصوصاً که مرمت و نورپردازیهای ایوان کاخ عالی قاپو هم مدتی است تمام شده و گویی یکراست به «ایوان چراغانی دانش» میروی، رفیع، روشن و دل انگیز...
رفتهام که میدان را بگردم، دکلمه شعرهای سید علی صالحی با صدای مرحوم شکیبایی در ذهنم میچرخد که میگفت: «... میدان توپخانه را دور میزدم و میآمدم آنجا که زنی فال حافظ و عشوه ارزان می فروخت، دل و دست بیدی در باد، دل و دست بیدی کنار فوارهها میلرزید ...» حول و حوش آبنما قدم میزنم، میدان موج می زند از شادیهای کوچک دم دست، بادبادکهایی در دست بچهها، بستنی، لبخند دختران دم بخت و صدای زنگولههای اسبهای حدود ده –دوازده کالسکه تقریباً در وسط میدان.
آنجا که کالسکه چی ها مشتاقان را سوارو پیاده میکنند، روی ستونکی سنگی مینشینم و ناخودآگاه به اسبها فکر میکنم و اینکه بعضی از آنها ساعتهاست بی وقفه در این نیمه جنوبی میدان به دور خود میچرخند، گاریچی پیری را میبینم که به سختی سوار بر گاری میشود وهمزمان به قول سهراب سپهری «چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب و اسب در حسرت خوابیدن گاریچی».
ناگهان اما در این میان، سؤال دخترکی از پدرش انگار تکانم میدهد، به خودم میآیم، دخترک از چشم بندهایی میپرسد که تقریباً در دو طرف در مقابل چشمان کم فروغ این اسبهای زبان بسته، بسته میشود تا دو طرف خود را نبینند، رم نکنند و بهتر سواری بدهند، پدر دخترک اما انگار از موضوع بی خبر است، نگاهشان در دوقدمی به طرف من میچرخد که روی همان ستونک سنگی نشستهام، برایشان توضیح میدهم، دخترک همین که متوجه موضوع میشود با خنده میگوید: پدرجان راست می گویی که بعضی چیزها را نبینیم وندانیم بهتر است. مرد که موهای جو گندمیاش گذر حدود پنجاه زمستان و بهار را گواهی میدهد، ضمن جنباندن سر حرفهای دخترک را تأیید میکند و با لبخندی میگوید: جسارتا من هم صبحها، وقتی در حاشیه زاینده رود پیاده روی میکنم، طوری میروم که زاینده رود خشک را نبینم، چرا که اینطوری راحتترم، اما بهتر بودنش را نمیدانم. تلفن من اما زنگ می زند، بانوست، میهمان داریم و باید به خانه بروم.
شماره 64 دوهفته نامه آیت ماندگار