آن شب در تهران شب متفاوتی بود. هوا از نم و رطوبت پایان آبان ماه پاییزی آکنده بود. کمی پیش از نیمهشب باد سردی میوزید. در زمین همهچیز آرام بود و آدمها در خانهها در تاریکی به خوابرفته بودند. در آسمان اما هزاران چراغ در برابر تخت و عرش خداوند میسوخت.
در آن نیمهشب با دوست و همکارم، بیدار نشسته بودیم. او حال خوشی نداشت. خشم در سینهاش بالا میآمد و فرو مینشست. چین ِ خشم در پیشانی و در میان ابروانش پیدا بود. گفتم: بگو چه شده است؟ گفت: چیزی نیست رفیق! آتش به درونم افتاده است.
دوست و همکارم، مردی است میانسال با ریش و سبیل زبر و سیخ و جو و گندمی که خوب اصلاحنشده است، با چشمان قهوهای کمرنگ. مردی ریزنقش، مؤدب، مهربان، ساده و صریح که مُخی در کلهاش پیدا میشود و شور و احساسی در قلبش دارد.
پرسیدم: آن آتش از چیست که به درونت افتاده است؟ بهیقین تو رنج میبری و دردی به دلداری. پاسخ داد: این دل آدمی هرگز روی خوشی نمیبیند. دردم از وجود تبعیض است در میان این جامعه و مردم و خداوند شاهد آن است. گویی خدای عشق و محبت و عدالت هیچگاه برای این مردم وجود نداشته است بلکه همواره خدای خشم و انتقام یعنی همان خدایی که در کتاب عهد عتیق (تورات) میبینیم برای این مردم وجود داشته و دارد.
مانند هر بار که دستخوش خشم و ناآرامی میشد، این بار هم دندانهای خود را بر هم فشرد. در حالت ِ خشم کامل بود و خون خودش را کثیف کرده بود. گفت: من از خداوند دلخورم که اعصاب مرا از فولاد نساخت تا بتوانم در برابر اینهمه جبر و تبعیض و بیعدالتی مقاومت کنم. پرسیدم: کدام مظاهر تبعیض و جبر و بیعدالتی؟
جواب داد: شکاف طبقاتی، شکاف عاطفی، ظلم اغنیا به فقیران، تبعیضهای حقوقی و قضایی و ستم سیاسی. بهعنوان نمونه، چرا هنوز محبوبترین استاد آواز و موسیقی ایران نمیتواند برای مردم و جوانان جامعهاش بخواند؟ چرا هنوز محبوبترین رییسجمهوری این کشور نمیتواند در رسانههای عمومی و ملی گفتوگو کند و مطلب و یادداشت بنویسد؟ چرا هنوز شماری از منتقدان و روزنامهنگاران که زیر فشار هجرت کردهاند نمیتوانند به میهن بازگردند؟ چرا هنوز فرار مغزها داریم؟ چرا هنوز برخی مخالفان و منتقدان در حبس به سر میبرند؟ چرا ... گویی آزادی و عدالت نایابتر از عنقا شده است.
با حرارت ادامه داد: چرا روز جمعه خیلیها میروند مسجد و نماز جمعه و به سخنان خداوند گوش میدهند اما فردای آن روز از صبح زود ترازوی خود را از نو به دست میگیرند، باز سوداگری و چانهزنی و دروغ شروع میشود؟ و هر توانگری که بخواهد میتواند کلاه مستمندی را بردارد و رشوه بگیرد و ربا بخورد؟ ۶ روز از آن ِ شیطان است و تنها یک روز (جمعه) از آنِ خدا! شما در مورد اینهمه تبعیض چه میگویید؟ به نظر من که خدا قادر و عادل نیست!
این را که گفت عرق سردی بر پوست زبر و چروکیدهٔ پیشانیام نشست و گفتم: آدمها قادر و عادل نیستند. شهروندان، آگاه و آزاد و شجاع نیستند. افکار روزانه و رفتار و عمل انسان، مخلوق و مصنوع خداوند نیست. او انسان را مختار و مسئول و حاکم بر سرنوشت خویش آفریده است و ادارهٔ جان و جامعه و جهان را به مردم تفویض کرده است. خودشان تن به تنبلی و اجبار و بندگی میدهند. این، چه ربطی به قدرت و عدالت خداوند و حکمرانی او دارد؟
مجاب نشد و پاسخ داد: در طول تاریخ، مردم ماسالها حقارت و تبعیض و درد و ظلم را تحمل کردند و دلشان خون شد. بارها اشتیاق به آزادی و عدالت، عقلشان و قلبشان را روشن کرد. بارها سر به شورش و نهضت و انقلاب برداشتند ولی بیهوده بود. نبود؟
گفتم: بیهوده نبوده. مطابق قوانین طبیعی و اجتماعی و دیالکتیک تاریخی، هر یک از اقدامهای پیشگفته جامعه، یک گام به جلو بوده اما اگر هر بار به هدف نرسید و تسلیم شد و رضا داد که در ظلم و تبعیض و بدبختی زندگی کند.
خودش و نخبگانش خواستهاند و ربطی به خواست و ارادهٔ خداوند ندارد. قانع نشد و گفت: ما پادشاه را بیرون کردیم و کشتیم و سعی کردیم جامعه را تغییر بدهیم اما نتوانستیم و چیزی گیرمان نیامد. اینجا سرزمینی است که برای «آزادی» جنگیدیم ولی حالا اکثریت ما برای «نان» میجنگیم. نکتهٔ اختیار و عدالت این است که «همهوقتی آزاد و برابر میشوند که مردهاند»!
گفتم: این نکته که گفتی مربوط به انقلاب فرانسه است نه انقلاب ما و «ویکتور هوگو» در رمان معروف «بینوایان» ترجمهٔ حسینعلی مستعان به آن اشارهکرده است. نکتهٔ مهم این است که نه خدا بلکه مردم و آگاهان و مسئولان جامعه اگر دگرگونی سالهای گذشته و آن تبعیضها را از یاد نبرده بودند و جسم و جان فقیران و منتقدان را تسلیم ثروتمندان و زورمندان نکرده بودند اکنون وضع تهیدستان را بهبودیافتهتر و منتقدان و آزادیخواهان را در آزادی میدیدیم.
افزودم: ما مردمی هستیم که برخیمان خدا را فقط با دعا و زاری میخوانیم و گروهی نیز با نفرین و ناسزا و همیشه انتظار داریم که بدون «ایمان و عمل صالح» او کارهایمان را سروسامان دهد و مشکلاتمان را حل کند. به تعبیر آن نویسندهٔ یونانی «قوانین مسلّمِ ایجاد، رشد و فنا را قبول نداریم و همواره امیدواریم که معجزهای رخ دهد و خداوند برای نخستین بار در تاریخ، ما را برای همیشه در مسند قدرت و مُکنت نگهدارد».
بازهم از این گفته و گفتههایم راضی و خرسند نشد و گفت: زندگی دردسر است و انسان اگر بخواهد آزاد و راحت بشود باید ابتدا چند ظالم و ثروتمند را بمیراند و سپس بمیرد.
لبهایم را گاز گرفتم و به او گفتم: نکند شیطان، روح تو را برده است. به تو توصیه میکنم که از این حرفها نگویی. چون اگر بفهمند که این حرفها را بهمنظور بدی زدهای زندهزنده چالت میکنند! هیچ میدانی ما به کسانی مانند تو که نومید و افسردهاند چه میگوییم؟ میگوییم: اموات! دلت را در قفسهٔ سینهات استوار نگهدار و بکوش بر نفس خود مسلط شوی و به ایمان و دانش و عمل صالح رو آوری.
پرسید: چه باید کرد؟ آیا باید در برابر تبعیض و ظلم زانو زد و نسبت به گسترش پدیدههای شوم شکاف طبقاتی و اقتصادی که به شکاف عاطفی هم منجر شده، آسودهخاطر بود؟
پاسخ دادم: نه ببینیم خردمندان چه گفتهاند و به لحاظ نظری چه راهکارهایی ارائه کردهاند. آنان گفتهاند «یکراه آن است که ما با استفاده از ادبیات یعنی هنر مکتوب و هنرهای غیر مکتوب مانند سیما و سینما و تئاتر و رادیو، به قشرهای فقیر نشان دهیم که تصوری که از زندگی قشرهای مرفه و ثروتمند دارند، تصوری مطابق با واقعیت نیست. انسان فقیرتر فکر میکند که فرد ثروتمندتر نسبت به او خوشتر و شادتر و خرسندتر است به همین دلیل هوس زندگی ثروتمند را دارد و نسبت به او غبطه میخورد یا حسد و کینه میورزد. حالآنکه تحقیقات نشان داده وقتی ثروت در زندگی از حدی بالاتر رفت از آن لحظه به بعد خوشیهای زندگی رو به انحطاط و سرازیری میافتد».
راه دوم این است که «به فقیران نشان دهیم هر ثروتمندی لزوماً از طریق ظلم بر همنوعان خود به ثروت نرسیده است...راه سوم این است که به ثروتمندان نشان دهیم که آنان نیازمند فقرا هستند. به تعبیر دیگر، حیات یک ثروتمند به این بستگی دارد که فقرا از فقرشان نجات پیدا کنند زیرا اگر آنان درآمد و قدرت خریدشان افزایش یابد ثروتمندان، ثروتمندتر میشوند».
راه چهارم برای کاهش فاصلهٔ طبقاتی و شکاف عاطفی، وادار کردن مسئولان بهصرفه جویی و اجرای قوانین اقتصادی و گرفتن مالیات بیشتر از ثروتمندان و شرکتهای حکومتی و دولتی و تشویق ثروتمندان به پرداخت زکات و ترویج و راهاندازی موسسههای نیکوکاری (خیریه) است.
کمکم آرام گرفت و مغزش روشن شد و احساس کرد که صدایی تازه از عقل و قلب خود میشنود. آسمان آرامآرام سفید میشد و ما منتظر بودیم که «روز» بشود.
شماره 25 دوهفته نامه آیت ماندگار