شعر چریکی آنگونه که «شمس لنگرودی» در کتاب «تاریخ تحلیلی شعر نو» میگوید: شعر هجوم و کشتن و خون است. و بااینکه میتوان تعدادی از اشعار ابتهاج و کسرائی در پیش از کودتا را در جریان شعر چریکی قرارداد، اما بهعنوان مهمترین شاعر شعر چریکی باید از سعید سلطانپور نام برد. تا جایی که کتاب «صدای میرا» او سردمدار شعر چریکی ایران میشود. در همین راستا اما میتوان از خسرو گلسرخی نیز نام برد. بااینهمه باید اعتراف کرد نهتنها اشعار او که حتی مقالات و نقدهایی که نوشته است نیز هیچکدام ارزش ادبی یا هنری خاصی ندارند؛ و فقط در صورت بررسی یک جریان تاریخی یا تاریخ ادبیات معاصر شاید بشود به آنها رجوع کرد. مهمترین ایراد گلسرخی به این نگاه او برمیگردد که هنر را پدیدهای طبقاتی میداند؛ و اصرار دارد که این نگاه ناقص را درهمِ نقدها و شعرهایش وارد کند. برای نمونه میتوان به یادداشتی که تحت عنوان «نوگرایی و حقیقت خاکی» برای نیما یوشیج نوشته است اشاره کرد. یا به مقاله «سیاست هنر، سیاست شعر» اشاره کرد جایی که میگوید «در جوامعی که فرهنگ خون ندارد و در آن فرهنگ به مفهوم پوستهای بیبنیاد، برای حفظ نظم موجود است، بیشتر ذهنهای مشتاق که باهنر در رابطهاند، متوجه معیارهای هنر و ادبیات وارداتی میشوند. هنگامیکه این توجه فزونی گرفت، پوسته کاذبی بهعنوان معیارهای هنری مطرح میشود. وقتیکه هنر زائیده روابط اجتماعی و مناسبات طبقاتی این جوامع را با این معیارها سنجیدند، مرگ هرگونه خلاقیت هنری اعلام میشود». او همین نظر را درباره شعر نیز دارد؛ و جالب این است که با همین نگاه ناقص و پر ایراد، شاعر هم هست و شعر هم میگوید؛ و حتی درباره شعر و شاعر قاطعانه و حقبهجانب نظر هم میدهد. برای نمونه جایی که میگوید، مهمترین دغدغه شاعر امروز فرم و تکنیک است و حواسش از پیام و رسالت اجتماعی غافل مانده است. تنها بخشی از این دیدگاه است. هوشنگ گلشیری در مقالهای با عنوان «من شوربختترین نویسنده ایرانیام» که در روزنامه پیام آزادی، آذر هزار و سیصد و هفتادوهشت منتشر شد میگوید «وقتی نویسنده اجازه داد داستان خود سخن بگوید و نه سازمان سیاسیاش، نه ایدئولوژیاش، آنگاه داستان از نویسنده بزرگتر خواهد بود». در این صورت میتوان اعلام کرد، اثر هم به دنیای پیرامون حساس است و هم ارزشهای خود را حفظ کرده است. در این حالت است که میتوان گفت اثر یکسر به یک بیانه سیاسی تبدیل نمیشود؛ مانند کاری که خود گلشیری در داستانهایش انجام داده است. البته شاید نیازی به توضیح نباشد، اما باید گفت این نظر گلشیری قابلتعمیم به سایر شاخههای ادبیات مانند شعر و... یا هنر نیز قابلتعمیم است. کاوه گوهرین در مقدمه جلد نخست مجموعه آثار گلسرخی که شامل اشعار او میشود میگوید «چاپ این شعرها در روزگار ما، تلاشی است برای شناساندن وجهی دیگر از سیمای ادبیات معاصر ایران و این بدان معنی نیست که تمام نوشتهها و سرودههای خسرو، تهی از هرگونه کاستیاند اما نکته بدیهی این است که آثار سیاسی، ادبی بیشتر تأکید بر پیامی دارند که در آن مستتراست تا ساخت و تکنیک. و اینگونه است که بعضی ضعفها و شعارزدگیها در شعرهای خسرو رهیافته است... ولی کیست که انکار کند همین آثار، آینهای زلال برای انعکاس دورهای از حیات سیاسی و فرهنگی مایند؟». همینجا باید اعلام کرد شاید واقعاً دیگر وقت آن رسیده باشد که دست از این توجیهات و اظهارنظرهای متعصبانه و خام برداشت. چرا کاوه گوهرین فکرمی کند در آثار سیاسی پیام برساخت و تکنیک ارجحیت دارد؟ البته اگر برداشت او از اثر سیاسی «مادر» ماکسیم گورکی یا اشعار گلسرخی باشد باید گفت حق با او است؛ اما اگر منظور از اثر سیاسی شعرهای شاعر یونانی «ریتسوس» باشد، دیگر نمیتوان بهراحتی گفت پیامبر ساخت و تکنیک ارجح است. ارزش یک اثر سیاسی بهصراحت آن است؛ اما این به معنای این نیست که ما اثر را به یک بیانیه سیاسی تبدیل کنیم.
گوهرین در ادامه اشعار گلسرخی را یک آیینه زلال و انعکاسی از حیات سیاسی و فرهنگی ما میداند. شاید بهتر بود گوهرین چنین قضاوتی را به عهده منتقد سه یا چهار دهه بعد میگذاشت. مسلماً این فاصلهگذاری باعث میشود بتوان بهتر و از زاویههای بیشتر اثر را موردنقد قرارداد. بااینهمه گوهرین نیز بر ضعف آثار گلسرخی صحه گذاشته است. امری که بر آثار گلسرخی، قضاوت و نقد درباره آنها و حتی زندگی او سایه انداخته و حتی آنها را تحت تأثیر خود قرار داده است، جریان محاکمه گلسرخی / دانشیان است. دادگاهی که حتی امروز بعد گذشت تقریباً چهار دهه هنوز هم جای سؤال دارد و شکبرانگیزاست.
چند وقت پیش کتابی منتشر شد بانام «یک فنجان چای بیموقع» که خاطرات «امیرحسین فطانت» عامل اصلی لو رفتن – و یا بهتر بگوییم لو دادن - گروه گلسرخی / دانشیان است. در مواجه با این کتاب اولین نکتهای که به ذهن میرسد، غیرقابلاعتماد بودن خاطرات و راویات فطانت است. بههرحال باید قبول کرد این کتاب در زمان حیات فطانت منتشرشده است و او خواهناخواه درجاهایی به هر دلیلی دست به اصلاحاتی در خاطرات خود زده است. بااینهمه در بهترین حالت باید حداقل با اندکی بدگمانی یا دیرباوری به مصاف کتاب رفت؛ اما بههرحال این کتاب یکی از معدود سندهای موجود درباره آن حادثه، حداقل در دسترس ما است؛ و درجاهایی واقعاً چارهای نیست و باید به کتاب و حرفهای فطانت با در نظر گرفتن موارد بالا اشاره کرد.
فطانت در خاطراتش عنوان میکند که محاکمه گروه بهاصطلاح گلسرخی / دانشیان، توسط پرویز ثابتی برنامهریزیشده بود. تا شاه هرچه بیشتر احساس خطر کرده و به نقش و جایگاه ساواک اهمیت بیشتری بدهد. باید از فطانت پرسید شاه چرا باید از گروهی بترسد که همه اعضایش بهجز دو نفر- گلسرخی / دانشیان – همان اول کار پشیمان میشوند و درخواست بخشش از شاه رادارند؟
فطانت در خاطراتش از قصد دانشیان برای گروگانگیری ولیعهد سخن میگوید. اگر قصد آنها این بوده پس چرا در متن دفاعیه گلسرخی هیچ اشارهای به آن نمیشود؟ از همه اینها گذشته، ما تا حدودی به کذب بودن این ماجرا مطمئن هستیم؛ که اگر اینطور باشد، حداقل سه سؤال کلی مطرح میشود. یک - نقش فطانت در این ماجرا این بار اما با یک روایت دیگر و درستتر چه بوده است؟ دو – در این صورت پس نحوه دستگیری گلسرخی و دانشیان و سایر افراد چگونه بوده است؟ سه – سرنوشت سایر اعضای گروه چه شد؟ و آیا کسی یا جایی اقدام به گفتوگو یا ضبط گفتههای آنها کرده است؟
وقتی ثابتی میتوانست بهراحتی پروندههای اعضای سازمانهای چریکی را نزد شاه ببرد - اعضایی که گاه حتی زیر شکنجه کشته میشدند اما حاضر به همکاری نمیشدند - چرا باید مانند آنچه فطانت میگوید برای ترساندن یا تحت تأثیر قرار دادن شاه اقدام به برگزاری چنین دادگاهی بکند؟
اصلاً لزوم پخش تلویزیونی چنین دادگاهی برای رژیم چه میتوانست باشد. دادگاهی که بههرحال باعث تسریع جریان و روند انقلاب میشود؟
چرا رژیم محاکمه گروههای دیگر را در تلویزیون پخش نکرد؟
رژیم شاه هیچوقت حاضر نشد نام چریک را به مخالفانِ حتی با خط مشی مسلحانه بدهد؛ و آنها را خرابکار خطاب میکرد. نمونهاش هم نام کمیته مشترک ضدخرابکاری است. چرا با دادگاه گلسرخی عملاً اقدام به این کار میکند و از او یک چهره روشنفکر/ چریک میسازد؟
در جریان انقلاب، یک خانم که وابسته به یکی از سازمانهای مخالف رژیم شاه، با خط مشی مسلحانه بود. خاطرات خود را منتشر کرد. البته بعدها اعلام کرد بخشهایی از آن خاطرات ساختگی بوده و او با توجه به نیازهای زمان اقدام به جعل آنها کرده است. نظیر چنین کاری را ما در ماجرای مرگ صمد بهرنگی یا غلامرضا تختی میبینیم؛ که تحت تأثیر فضای تاریخی و سیاسی موجود گرفتار تحریف شدند. امری که امروز و بعد گذشت سالها در بازنگری مجدد مسلماً نتیجههای دیگری را در پی خواهد داشت. شاید باید همین دیدگاه را به گلسرخی و جریان محاکمه هم داشته باشیم. او نه یک چریک بود. نه شاعر او حتی منتقد خوبی هم نبود. گلسرخی حتی مبارز سیاسی هم نبود. خودش در متن دفاعیه در دادگاه دوم علت محاکمه و محکومبه مرگ شدنش را صرفاً داشتن افکار مارکسیستی میداند. نه عمل سیاسی یا مبارزه مستقیم با رژیم شاه. پس چرا به قهرمان تبدیل شد؟ در جواب خیلیها میگویند به خاطر دفاعیاتش در دادگاه. ولی امروز که به متن این دفاعیات رجوع میکنیم هیچ امر خاصی در آنها نمیبینیم. حتی تا حدودی کلیگو، سرسری، آسمان ریسمانباف و تا حدودی ساده انگارهام به نظر میآیند. آنطور که به نظر میآید باید دلیل تبدیلشدن گلسرخی به یک قهرمان را در جای دیگر جست.
گلسرخی جایی در دفاعیاتش میگوید «به اتهام تشکیل یک گروه کمونیستی که حتی یک کتاب نخوانده است دستگیرمی شوم».
آنچه از متن بالا برداشت میشود این است که حتی خودش هم میداند با یک اتهام واهی و کذب دستگیرشده است؛ و ناخواسته وارد یک بازی شده است. در این صورت اصلاً چرا باید به خاطر جرم مرتکب نشده اقدام به چنین عملی بزند و نقش یک قهرمان را بازی کند؟
فطانت در خاطراتش ثابتی را مسئول و برنامهریز همه این جریانات میداند. آیا گلسرخی و دانشیان نیز فقط دو مهره در برنامه ثابتی بودند که در آخر بدون اینکه حتی خود بخواهند قربانی شدند؟ و در این صورت دلیل انتخاب آنها از سوی ثابتی چه بوده است؟
اگر احتمال بدهیم که حتی این دفاع جانانه خود بخشی از یک برنامه بزرگتر بوده است، در این صورت نقش گلسرخی این وسط چه بوده است؟
در آخر باید گفت حداقل بهتر است امروز بهجای این نگاه قهرمانپرور و بدون راه دادن حتی اندکی شک و تردید و متعصبانه به گلسرخی کمی نیز به جزئیات و کلیات ماجرا بپردازیم.
آنچه تاریخ و روایت تاریخی را اعتبار و صحت میبخشد، نگاه عاری از تعصب و کاوشگر است نه یک دیدگاه خاص که همهچیز را از فیلتری مشخص عبور میدهد، بازسازی و باز روایی میکند و در این فرایند سوژه را تبدیل به قهرمان میکند.
شماره 11 دوهفته نامه آیت ماندگار