در تاریخ ادبیات جهان که بنگریم درمییابیم که سرشار از آثاری است که به حکومت و حکمرانی و زندگی بزرگان و مدح مذمت آنان و عادات و معایب مردمان و روابط و مناسبات آنها پرداخته است. آنچه در این آثار خوانده میشود تنها حاوی شرححال و وقایع یا اندیشه و عقاید نیست بلکه اطلاعاتی را هم در خود دارد که آیندگان را در رمزگشایی وقایع و کشف حقایق یاری میدهد. در حقیقت ادبیات محملی برای ورود و نمود سیاست در خود ایجاد میکند تا از طریق ادغام این دو باهم شکلی از یکی از قدیمیترین اشکال بینا رشتهای به نام ادبیات سیاسی شکل گیرد.
یک:
رابطه ادبیات، هنر و سیاست که از آن بهعنوان ادبیات سیاسی یا هنر سیاسی نام میبریم، بحث تازهای نیست، بلکه ریشه در دوران یونان باستان و تفکرات فلاسفه آن دوران و بهخصوص افلاطون دارد. در دوران بعد و نزدیک به معاصر نیز افرادی مانند ژان ژاک روسو به هر دو عرصه ادبیات و هنر و سیاست به یک نگاه و اهمیت مینگریستند و بدان توجه داشتند. روسو در کنار تأملات و نظریات سیاسی و اجتماعی خود، به نگارش رمان نیز اقدام کرد و درواقع از رمان بهعنوان بستری برای بیان تفکرات خود در حیطه سیاست و اجتماع بهره برد. در دوران متأخر نیز برتراند راسل و ژان پل سارتر در عین ارائه عقاید فلسفی، سیاسی و اجتماعی خود، رمانهای جدی نیز نوشتهاند که تهوع اثر سارتر شاید شاخصترین این شکل از هم آمیختگی نظریات سیاسی-اجتماعی با ادبیات باشد. این تفکر در دوران معاصر هم روزگار ما نیز همچنان موردتوجه اندیشمندان عرصه سیاست و اجتماع است. بهعنوان نمونه ادوارد سعید متفکر معاصر عرب، همواره بر نقش روشنفکران در پیوند این دو رشته – ادبیات و سیاست- تأکید داشته است. در کنار این افراد، اندیشمندان دیگری را نیز میبینیم که هنر و ادبیات را مرکز ثقل اندیشههای فلسفی و اجتماعی خود قرار داده و حتی نوع نگارش و نثر آنها بسیار ادیبانه و شاعرانه است؛ بهطوریکه محتوا و صورت را تا حدود زیادی به هم نزدیک کردهاند. آثار شوپنهاور و نیچه اوج این نزدیکی است.
دراینبین آنچه از آن میتوان بهعنوان نمونهای روشن از درهمآمیختگی ادبیات و سیاست نام برد وقایع سیاسی تاریخی و تأثیر آن بر ادبیات است. از دیرباز قانونی منطقی بر رابطه تاریخ سیاسی و ادبیات سیاسی حکم میراند بدین مضمون که هر واقعه سیاسی بسته به بزرگی و اهمیت آن بر تمامی وجوه زندگی جامعه و فرد تأثیر میگذارد. در این میان آن دسته از اعضای جامعه که متأثر از این وقایع سیاسی- تاریخی قرارگرفته و آن را در اثری ادبی مکتوب کرده و یا موردنقد، تحلیل و بررسیاش قرار میدهند، نویسندگان و صاحبان قلماند. نویسنده که بیشک قدر اولش روشنفکری است –یا باید که باشد- آگاهانه و عامدانه وقایع شاخص سیاسی، تاریخی و اجتماعی را در جامهای متفاوت به نام ادبیات پوشانده و ارائه میدهند. چهبسا بازتاب و تأثیر آن وقایع، در لباس جدید و شکل و شمایل نوینش، بیشتر ازآنچه در قامت اصلی خود بهعنوان واقعهای سیاسی رخداده باشند.
در این رهگذر و همچنان که در بالا اشاره شد، گروهی از رجل سیاسی نهتنها ادبیات و هنر را دستمایه کار خویش قراردادند که بهخصوص آن بخش از سیاسیون تحت تأثیر تفکرات مارکسیستی، برای ادبیات و هنر وظیفهای ورا و فرای آنچه در ذات آن است قائل میشدند. آنان جنبههای مختلف ادبیات اعم از شعر، داستان، نمایشنامه و... را محمل و مجالی برای مبارزه سیاسی و به قول خودشان بیداری تودهها میدانستند و از ادبیات بهعنوان صلاحی در جهت مبارزه سود میجستند.
دو:
در ایران معاصر نیز ادبیات سیاسی از دوران مشروطیت اعلام موجودیت کرد. با ظهور مشروطه خواهان و طنیناندازی صدایی متفاوت و متضاد از صدای غالب حاکم، ادبیات و هنر که تا آن زمان در شکل محفلی و بزمی رخ مینمایاند، کارکردی دیگرگونه یافت و به وسیلهای درراه بیان اعتراضات، عقاید و نظریات سیاسی مشروطه خواهان بدل شد. میتوان گفت که تاریخ معاصر ایران از زمان مشروطیت با ادبیات سیاسی به شکل امروزی آن روبرو شد. ادبیات دوران مشروطه و بهخصوص شعر بهعنوان شیوه غالب ادبی آن روزگار بهخصوص در قامت تصنیف و همنشینی با موسیقی و البته تا حدودی نیز نمایشنامهنویسی، همراستا و همجهت مشروطه خواهان گام برداشت و در حقیقت صدای آنان شد از دریچه هنر و ادب. این نگاه و یا بهتر است بگوییم توقع سیاسی به هنر، پس از مشروطه نیز در بین سیاسیون ایران و بهخصوص سیاسیون با نگرش چپ باقی ماند. خسرو گلسرخی یکی ازایندست سیاسیون است که نگاهش به هنر، شعر و ادبیات، همواره نگاهی سیاسی بوده است.
البته نگرش خسرو گلسرخی به ادبیات و هنر سیاسی، ریشه در تفکر و اندیشه سوسیالیستی-کمونیستیش دارد. نگرشی که ادبیات و هنر را آنچنان باسیاست در هم میآمیزد که تقریباً دیگر هیچ نشانهای از این دو نمیماند و آنچه از پس این دست نگرشهای چپ به ادبیات و هنر باقیمانده و به دید میآید، بیشتر مانیفستهایی با زبانی ادبی است. هرچند در تاریخ ادبیات و هنر سوسیالیستی کمونیستی چه در ایران و چه در جهان میتوان نمونه آثاری موفق و حتی بعضاً در حد شاهکارهای بزرگ ادبی و هنری یافت، اما درنهایت بر کمتر کسی پوشیده است که این نوع نگرش ادبیات و هنر را صرفاً و تماماً ابزاری برای بیان تفکرات سیاسی مطبوع خود میدید و میپنداشت.
گلسرخی، تفکرات و نگرشش نیز نسبت به هنر، ادبیات و فرهنگ، جز این نبود. نگاهی که فارغ از جایگاه وی در ادبیات و هنر ایرانزمین که بررسیاش بههیچروی منظور نظر این نوشتار نیست، جای نقد، تحلیل و تشکیک بسیار از آن دست که در ذیل خواهد آمد دارد.
گلسرخی شعر را ابزاری قدرتمند میپنداشت و در میان اشکال و فرمهای ادبی، برای شعر و شاعر منزلتی و جایگاهی ویژه متصور بود. او که خود در شعرهایش سعی داشت همان شعر شریف و بیدارگری را که در جستجو و تبلیغش بود ارائه دهد، همواره شعر و بهطورکلی ادبیات را یکی از ابزارهای روشنگری تودهها میدانست و از آن بهعنوان راهی برای مبارزه با حکومت ظلم و رهایی مردم یادمی کرد؛ و به همین دلیل هم بود که نگاهش به شاعر بهعنوان خالق اثر، با نگاه مرسوم متفاوت بود. گلسرخی معتقد بود: «شاعر امروز نمیتواند آسودهدل حرکت کند و متوقف بماند. او ناگزیر از پیشتازی است زیرا که شاعر در این دوران تنها با انسانی بیحال و خیالپرداز رودررو نیست. مخاطب او انسانی است رنجدیده که میخواهد برای رهایی خویش از یوغ استثمار مبارزه کند.»
گلسرخی شاعر را مسئول در برابر جامعه خویش میدانست و آنچه از شعر میخواست، ایجاد تکاپو بود برای حرکت به سمت فردای موعود: «روزگاری بود که شرایط اقلیمی شاعر شهری بود که در آن میزیست. از زندگی گوشه دنجی میطلبید برای سرایش. شاعر اینک امکان برقراری رابطه گستردهای در پیش روی دارد به همین دلیل نمیتواند ولو اندک، چشم برهم بگذارد زیرا که مهرومومها عقب میماند. تکرار گذشته امکان ندارد. آنچه مهم است، مبارزه برای دربند کشیدن فرداست.»
سه:
گلسرخی بهمانند اکثریت طرفداران تفکرات چپ در جهان، دچار چنان اعتمادبهنفس حزبی و تشکیلاتی بود که حتی این نگاه و توقع خود از شاعر و شعرش را نگاه غالب عصر و دوران خود دانسته و درواقع آنچه میگفت را به نمایندگی از به قول خودش تودههای دربند میدانست: «امروز توقع جامعه از شاعر بهعنوان انسانی مقاوم و استوار فزونی گرفته و این چیزی جز ضرورت زمانه نیست! جامعه شاعر پر جنبوجوش میطلبد. شاعری که باید وجدان طبقاتی را در مردم شکل بخشد.»
در حقیقت شاعر و به دنبال آن شعر مورد تأیید گلسرخی شاعر و شعری بود که «وجدان طبقاتی» را در مردم شکل دهد؛ یعنی گلسرخی بیآنکه بهوضوح ابراز کند، شعر و شاعری را مورد تأیید قرار میداد که از جنس او و تفکرات مارکسیستی کمونیستی او باشد. در حقیقت گلسرخی جز این دست شاعران و شعرهایشان که در آن دوران نیز اصلاً کم نبودند، مابقی شاعران و شعرهایشان را فاقد ارزش میدانست و نفی میکرد.
گلسرخی بهجز شاعر و شعرش، همین نگاه و نقد انقلابی را بهطور کل به هنرمند داشت. او معتقد بود: «ما هنرمندی نداریم که مسیر پرجذبه او را دگرگون نکرده باشد. هنرمند در اینجا کسی است که امکان درس خواندن، کافه نشستن، مطالعه در اتاقهای دربسته و گرسنه نماندن را دارد. هنرمند در اینجا کارگری ساده نیست که در رنج و کوران زیست طبقهای قرار داشته باشد و بتواند به مدد فوران آگاهی طبقاتی، از طبقهٔ محروم بهطور عینی و تجربی حرف بزند. ما در اینجا کارگر هنرمند شده یا هنرمند کارگر شده نداریم.»
او دلیل به قول خودش این افول هنرمندان در برج عاج نشینی و بیخبری از طبقات محروم را فرهنگ وارداتی امپریالیستی و تأثیرش بر هنرمند ایرانی میدانست. گلسرخی در نکوهش فرهنگ وارداتی و نوع نازیبای آن فرهنگ امپریالیستی، چنین میگوید: «در جوامعی که فرهنگ خون ندارد، بیشتر ذهنهای مشتاق متوجه معیارهای هنر و ادبیات وارداتی میشود. هنگامیکه این توجه فزونی گرفت، پوسته کاذبی بهعنوان معیارهای هنری مطرح میشود. وقتیکه هنر زاییده روابط اجتماعی و مناسبات طبقاتی این جوامع را با این معیارها سنجیدند، مرگ هرگونه خلاقیت هنری اعلام میشود.»
درواقع از نگاه گلسرخی خلاقیت یک هنرمند به میزان رنجش بستگی دارد. هنرمندی که از تودههای جامعهاش بریده باشد و دل به فرهنگ وارداتی ببندد، فارغ از هرچه تولید و ارائه کند، مورد نکوهش است و اثرش ربطی به تودهها و جامعهاش ندارد. مقصر این نگرش نیز روشن است. فرهنگ امپریالیستی. «از زمانی که سیستم فکر منتقدان انگلیسی-آمریکایی در اینجا مطرح شد، شعر راهی دیگر در پیش گرفت. کلمات مفاهیم خود را در رابطه اجتماعی از دست داد. کلمات شاعر مجرد از همه بازهای مردمی خود شد. هنگامیکه شعر از انسان –تودههای محروم- فاصله میگیرد ناگزیر است که ضد آن باشد! یا از کنار آن حرکت کند. در هر دو صورت، انسان شاعر گم میشود و این گمگشتگی هدف نهایی فرهنگ امپریالیستی است.»
گلسرخی بهمانند بسیاری از همفکران خود، برای ورود و ثبات این فرهنگ امپریالیستی که هدفی جز نابودی وجدان هنرمند ندارد، ابزاری جز روشنفکران متصور نبود. او روشنفکران را بازیچهها و بازوان ابزاردست فرهنگ وارداتی برای غلبه بر فرهنگ توده محور میدانست و سختترین انتقادهای خود را متوجه روشنفکران میکرد. «بیشتر هنرمندان و روشنفکران طی دو دهه به لحاظ رنگ باختن و پیشفروش کردن ذهن برای تنآسایی و عجله در قطع پیوندهای طبقاتی بهویژه طبقات فرودست، نتوانستهاند موفق شوند که با اکثریت الفت یابند و رابطهای نزدیک برقرار کنند.»
در حقیقت گلسرخی خود و تفکر مطبوع خود را اکثریت جامعه میانگاشت و درنتیجه روشنفکر را متهم به عدم برقراری رابطه با این اکثریت میکرد. او معتقد بود که روشنفکر در کشوری مانند ایران، بهجای مفید بودن به دنبال رهبری کردن است. رهبری کردن اذهان مردم به سمت همان فرهنگ نامبارک وارداتی که وی منتقد و دشمن آن بود. «در دو دهه پیش جمعی از روشنفکران که در مسیر جریان آب شنا میکردند و میخواستند رهبر باشند نه مفید، از آزادی مردم و پایان استثمار انسان، از انسان سخن میگفتند، به هنگام شکست نیروهای مترقی، بار دیگر در مسیر جریان آب حرکت خود را ادامه دادند و در دم استغفار کردند»
و این نوع روشنفکر دشمن تودهها، تمام کسانی هستند که جز او فکر میکنند. تصویری که او ازایندست دشمنان مردم میدهد چنین است: «روشنفکری که درگذشته از جانب غلط جاده میراند و اینک با حقوق چند هزارتومانی با یک موسسه استعماری در ایران همکاری میکند؛ یعنی حالا که بهزعم خودش از طرف درست جاده یعنی «راست» میراند. توجه داشته باشید که روشنفکران جاده راست، به چه انحطاط و دریوزگیای برای حفظ وضعیت مرفه خود کشانده شدهاند!»
گلسرخی همانطور که شعر شاعری را که رنج نکشیده باشد و به قول خودش کارگری نکرده باشد فاقد ارزش و اعتبار در بین اکثریت تودهها میدانست، اندیشههای روشنفکری را هم که در این مسیر رفته باشد را بیاعتبار و حتی مضر برمیشمرد. او این دست افراد را روشنفکرنماهایی در پوسته روشنفکر حقیقی میدانست: «این روشنفکر میخواهد بیدغدغه و مزاحمت زندگی کند. این روشنفکر با سانسور زندگی میکند؛ یعنی با سانسور آخت شده. از دردسر میهراسد، عافیتطلب است و از سویی ظاهراً عاصی نیز هست.»
چهار:
گلسرخی حاصل اندیشههای روشنفکر، شاعر و هنرمند افتاده در دام فرهنگ امپریالیستی را نیز نقد کرده و آن را مضر برای تودهها و طبقات محروم میدانست. او «نوگرایی» پدید آمده از دل فرهنگ وارداتی غرب را نوگرایی توأم با مصرفگرایی، غرق شدن در رفاه و بیتوجهی نسبت به تودههای محروم دانسته و ضمن نقد این جنس از نوگرایی وارداتی، تعریفی همسو با اندیشههای مارکسیستی خود از آن ارائه میدهد: «نوگرایی ناشی از برخورد طبقات است در جهتی که کسب حقوق طبقه محروم محرز میشود.» او اصالت نوگرایی را تلاش برای احقاق حقوق طبقات و تودهها میداند و در مقابل این خواست خود، دشمنی به نام نوگرایی سرمایهداری میبیند و آن را نقد میکند: «البته هر نوگرایی چنانچه امروز در دنیای سرمایهداری مطرح میشود، نمیتواند این استنباط را از نوگرایی دلیل باشد. ما میان آن نوگرایی بالنده که زیر ساز طبقاتی دارد با آن نوگرایی میرنده و مجرد دنیای سرمایهداری که از بیلیاقتی و فربه اندیشه ناشی میشود و صرفاً برای اقلیتی مرفه و بیدرد معنا به خود میگیرد، فاصله میگذاریم.» باز و یکبار دیگر و این بار در نقد نوگرایی سرمایهداری، گلسرخی دم از اکثریتی که هستند و اقلیتی که سعی در انحراف این اکثریت دارد میزند و هشدار میدهد که تودهها در دام این نوگرایی و روشنفکران مروج آن نیفتند هرچند معتقد است که درنهایت آنچه این تفکر را در هم میشکند و مرگش را باعث میشود، افتادن در دام همان جنس نوگرایی وارداتی امپریالیستی است. درواقع گلسرخی معتقد بود نوگرایان، هنرمندان و روشنفکران به تعبیر خودش «جاده راست» بیل قبر خود را بر دوش دارند و اگر توصیههای اکثریت همفکر با او را نپذیرند، زوالشان حتمی است: «نوگرایی مترقی هدفش محو کردن برشمرده هاست و نظام حاکم نیز سعیاش بر زنده نگهداشتن آنها. البته ناگزیر از این برخورد تضادهایی پدید میآید که گسترش همین تضادها و نضج گرفتن آن، درنهایت زوال و مرگ حتمی نظام پوسیده را در بردارد.»
او برای ادعای خود فکتی از بیرون نیز میآورد و دشمنان نوخواهی اشعار نیما یوشیج را در دسته همان روشنفکران فریبخورده امپریالیسم برمیشمرد: «چه کسانی از نوخواهیهای نیما وحشت داشته و دارند؟ آیا اینان کسان یا گروهی نبودند و یا نیستند که در وضعیت الیگارشی مالی موجود موضع گرفتهاند و از بهترین و برترین امکانات زندگی و ثروت برخوردارند؟!»
القصه نگاه خسرو گلسرخی به ادبیات و هنر سیاسی، چنان نگاه سختی است که رعایت آن تفکرات چه از سوی خود وی و چه از سوی همفکران و پیروانش، ادبیات و هنر را از پدیدهها و مخلوقاتی بیمرز زمانی و مکانی، تبدیل به آثاری با تاریخمصرف مشخص میکند که اگرچند نمونه انگشتشمار از آثار خود وی و یا همفکرانش در قالب شعر یا مقالات و نقدهای ادبی- هنری را بهعنوان استثنا در نظر بگیریم، در باقی موارد هیچ سنخیتی بازمان و دوران اکنون ما ندارند.
آخر:
البته گلسرخی آنگاهکه درمییابد زمان زیادی برای ارائه افکار و آرای ذهنی و اعتقادیاش ندارد و بیشک در دادگاه شاه محکومبه مرگ خواهد شد، سعی میکند بافاصله گرفتن از نظریههای صرفاً هنری و ادبی سیاسی، تئوری مارکسیسم اسلامی را که رگههای دستیابی به آن از مدتها قبلتر در آرا و تفکرات وی به چشم میآمد ارائه کند. تفکری که از دید او نسخه شفابخش جامعهای است که مذهب جزو لاینفک آن است. گلسرخی پی برده بود که تفکرات مارکسیستی مبتنی بر افیون بودن دین نمیتواند در جامعه مذهبی و علاقهمند به مذهب ایران کاربرد داشته باشد به همین جهت سالهای پایانی عمرش را در پی نقشه راهی مبتنی بر تفکرات مورد تأیید خود و جامعه کنکاش کرد تا به مارکسیسم اسلامیای رسید که البته جز بخشهایی از آن در دفاعیه معروفش، مجال بسط و گسترش و انتقالش را نیافت. تفکراتی که بعدها در نظریههای علی شریعتی بهوضوح دیده شد با این تفاوت که رگههای اسلامی تئوریهای شریعتی بهوضوح غالب بود.
گلسرخی در فرازهایی از آخرین دفاعیاتش در دادگاه شاهنشاهی ضمن بروز علنی تفکر مارکسیسم اسلامیاش، به انتقاد از وضعیت آزادی در کشور پرداخته و چنین میگوید:
«من که یک مارکسیست لنینیست هستم، برای نخستین بار عدالت اجتماعی را در مکتب اسلام جستم و آنگاه به سوسیالیسم رسیدم. من در این دادگاه برای جانم چانه نمیزنم و حتی برای عمرم. من قطرهای ناچیز از عظمت و حرمان خلقهای مبارز ایران هستم. آری من برای جانم چانه نمیزنم، چراکه فرزند خلقی مبارز و دلاور هستم.
از اسلام سخنم را آغاز کردم. اسلام حقیقی در ایران همواره دین خود را به جنبشهای رهاییبخش ایران پرداخته است؛ و امروز نیز اسلام حقیقی دین خود را به جنبشهای آزادیبخش ملی ایران ادا میکند. هنگامیکه مارکس میگوید: «در یک جامعه طبقاتی، ثروت در سویی انباشته میشود و فقر و گرسنگی و فلاکت در سوی دیگر، درحالیکه مولد ثروت طبقه محروم است» و مولا علی میگوید: «قصری بر پا نمیشود، مگر آنکه هزاران نفر فقیر گردند»، نزدیکیهای بسیاری وجود دارد. چنین است که میتوان در تاریخ، از مولا علی بهعنوان نخستین سوسیالیست جهان نام برد و نیز از سلمان فارسیها و ابوذر غفاریها. زندگی مولا حسین نمودار زندگی اکنونی ماست که جانبرکف، برای خلقهای محروم میهن خود در این دادگاه محاکمه میشویم. او در اقلیت بود و یزید، بارگاه، قشون، حکومت، قدرت داشت. او ایستاد و شهید شد. هرچند یزید گوشهای از تاریخ را اشغال کرد، ولی آنچه در تداوم تاریخ تکرار شد، راه مولا حسین و پایداری او بود، نه حکومت یزید. آنچه را که خلقها تکرار کردند و میکنند، راه مولا حسین است. بدین گونه است که در یک جامعه مارکسیستی، اسلام حقیقی بهعنوان یک روبنا قابل توجیه است و ما نیز چنین اسلامی را، اسلام حسینی را و اسلام مولا علی را تأیید میکنیم.
اتهام سیاسی در ایران نیازمند اسناد و مدارک نیست. خود من نمونه صادق اینگونه متهم سیاسی در ایران هستم. زندانهای ایران پر است از جوانان و جوانهایی که به اتهام اندیشیدن و فکر کردن و کتاب خواندن، توقیف و شکنجه و زندانی میشوند. معلولها فقط ما را وادار به گلایه میکنند. چنین است که آنچه ما در اطراف خود میبینیم، فقط گلایه است. در ایران، انسان را به خاطر داشتن فکر و اندیشیدن محاکمه میکنند. چنانکه گفتم، من از خلقم جدا نیستم ولی نمونه صادق آن هستم. این نوع برخورد با یک جوان، کسی که اندیشه میکند، یادآور انگیزیسیون و تفتیش عقاید قرونوسطایی است.»
رئیس دادگاه: «از شما خواهش میکنم از خودتان دفاع کنید.»
خسرو گلسرخی: «من دارم از خلقم دفاع میکنم...»
رئیس دادگاه: «شما، بهعنوان آخرین دفاع، از خودتان دفاع بکنید و چیزی هم از من نپرسید. بهعنوان آخرین دفاع اخطار شد که مطالبی، آنچه به نفع خودتان میدانید، در مورد اتهام بفرمایید.»
خسرو گلسرخی: «من به نفع خودم هیچی ندارم بگویم. من فقط به نفع خلقم حرف میزنم. اگر این آزادی وجود ندارد که من حرف بزنم، میتوانم بنشینم و مینشینم...»
رئیس دادگاه: «شما همانقدر آزادی دارید که از خودتان (گلسرخی: «من مینشینم...») بهعنوان آخرین دفاع، دفاع کنید.»
خسرو گلسرخی: «من مینشینم. من صحبت نمیکنم.»
رئیس دادگاه: «بفرمایید.»
منابع:
مقاله نوگرایی و حقیقت خالی
مقاله سیاست هنر، سیاست شعر
کتاب بیشه بیدار/ مجموعه اشعار و مقالات خسرو گلسرخی/ به کوشش مجید روشنگر/ انتشارات مروارید/ چاپ دوم ۱۳۷۷
شماره 11 دوهفته نامه آیت ماندگار