جدی، جدی، هر بار که روزنامهنگارها تصمیم میگیرند و بعد با صدای بلند اعلام میکنند که میخواهیم وضع و روز پزشکان و بیماران را نقد و بررسی کنیم، من کف پاها و پشت گردنم داغ میشود. حس میکنم که اواسط شهریور، در یک سلول سنگی دمکرده، در انتهای راهرویی منتهی به یک صحن بزرگ، کنار باقی بردهها، به پایه یک نیمکت چوبی زنجیرشدهام، با یک کلاهخود برنجی گرز و شمشیر خورده و یک شمشیر زنگاری لب پر. از آنطرف دروازهٔ بزرگ انتهای راهرو، روپُ و گرومپ ارابههای دو اسبه و فریاد مردان جنگجو، با پسزمینهٔ کرکننده و مهیبی از جمعیت به گوش میرسد که هیجانزده فریاد میزنند: بکش، بکش، بکش، بکش! میشنوم نقد، اما میدانم که نقد نیست، تشریح است. و بعد جدی جدی، خودم را روی تخت تماشا میکنم و آنها، روزنامهنگارها را درحالیکه تیغههای کوچک و مورب جراحیشان را تیز میکنند و روی پیشبندهای چرمیشان لختههای درشت خون و تکههای پوست و مو و ناخن دلمه بسته است. بعد میبینمشان که با چه چربدستی و ظرافتی، تیزی نوک تیغ را زیر ناخن شستام فرومیکنند و میگردانند؛ یک قوس پوست را از رویبند اول جدا میکنند و لحظهای بعد تیغه را به سمت سینه و کف پا سُر میدهند و پوست را از رشتههای گوشت و زردپی مجزا میکنند و با کنجکاوی معصومانهٔ خاص کالبدشکافهای سختکوش، فوارههای کوچک خون را تماشا میکنند. قرار بر این است که ما راجع به نزول اخلاق حرفهای پزشکان، یا چیزی شبیه این حرف بزنیم و من بهعنوان یک پزشک، در جایگاه وکیل مدافع سخنانی ایراد کنم. اما مسئله اینجاست که جلسهٔ دادگاهی در کار نیست. مجلس اجرای حکم است. آنها، روزنامهنگارها، نشستهاند و از کلمه-ترکیب ها، رشتهٔ تازیانه میبافند، با کلمه-ترکیب ها، در کورهٔ داغ و درفش میدمند و من خیلی صادقانه دلم نمیخواهد بازیچهٔ این ژست بیطرفی باشم. و در این دادگاه صحرایی، نقش وکیل، وصی یک صنف را بازی کنم. همین حالا بهطور مثال، کدام آموزگار عاقل، و نه حتی شریفی، هست که دست روی قرآن بگذارد و به ما خاطرجمعی بدهد سر اینکه هیچ معلمی، هرگز پسربچهای را سر بدجنسی، بیحوصلگی، یا نعوذ به الله، انحراف جنسی، تنبیه نکرده است. چه جای دفاعی برای آن متخصص اعصاب شناسی هست که به مریض میگوید: پاشو شلوارت بپوش، برو بیرون دویست هزار تومن دیگه بریز، که من نوار عصب اون پاتم می خوام بگیرم. چنین آدمی را من هم کنار شما، دلم میخواهد خشابم را از کلمه پر کنم و با گلوله بزنمش. بنابراین من، اگر اجازه بدهید، دستکم با سر توی این چاه نمیروم. عوضش، اگر خدا بخواهد، راجع به یک دغدغهٔ دیگری صحبت میکنم که میشود دست در دست هم برای درمانش همت کنیم، و آن: خشونت علیه تیم درمانی در سرزمین ماست. واقعیت ماجرا این است که فضای درمانی ما، بهویژه اورژانس بیمارستانهای دولتی، علیرغم ظاهر درخشان لامپهای مهتابی و سرامیکهای رنگ روشن، اصلاً جای امنی نیست. و خطر اعمال خشونت نسبت به تیم درمانی، از مسئول صادرکننده نوبت گرفته تا نگهبان و پرستار و پزشک، همه را تهدید میکند. عوامل زیادی در این داستان دخیل هستند که میتوانیم با هم مرور کنیم. مثلاً اینکه اورژانسهای ما، با اتاق انتظار مناسب، با تهویه، صندلی، آبسردکن، تلویزیون و چیزهایی به همین سادگی دیگر که میتواند آستانهٔ تحمل همراهان را بالا ببرد تجهیز نشدهاند. سیستم نوبتدهی و اولویتبندی بیمارها، از خیلی وخیم تا کاملاً غیر اورژانس برای مراجعین ما تعریفنشده است. و این سردرگمی، در کنار منظرهٔ شلختهای از انبوه مردمان قبض به دست و پای نوبت، میتواند هرکسی را به این خیال بی اندازد که برای گرفتن حق بیمارش، خودش باید آستین بالا بزند. نیروی انسانی بیمارستانها بدجوری محدود است و کادر درمانی، زیر فشار کار، شبیه ارتش کوچکی که به جنگی نابرابر فرستادهشده باشد، هرروز باغیرت ده مرد جنگی شمشیر میزند که فقط پرچم در اهتزاز بماند. نا و نفسی برای فتح و لبخند و آبادانی باقی نمانده است. از آنطرف، عواطف ما، عواطف نازنین ایرانی ما، اغراقشده به ظهور میرسند؛ که این البته چیز قشنگ است که ما برای عزیزترینهایمان، در بشکنیم و سر بشکنیم و به آبوآتش بزنیم. منتها، یک جریان تماموقت که صاحب اندیشه، صاحبقلم و رسانه است، باپشتکار غریبی میکوشد که بیماران، حتماً به این نتیجه برسند و همیشه به خاطر داشته باشند که اگر در سیستم درمانی از خدمات مطلوبشان برخوردار نشدهاند، صرفاً به دلیل فقر مالی و ضعف اقتصادی آنها و خانوادهشان بوده است؛ و با این ترتیب، نارضایتی هر مراجع کننده را به تنهٔ قطور خشم تاریخی یک سرزمین از اشرافیت قلمه میزنند و مردم را رو به روپوش سفیدهایی میشورانند که نودونه درصدشان، هرگز از آنها ثروتمندتر نبودهاند. خشونت علیه پزشکان، به طرز باورنکردنیای تبلیغ میشود. خشونت علیه تیم درمانی، اغلب، با بهانه و توجیهاتی شبیه اینکه همراه یا بیمار تحتفشار روانی وادار به اعمال خشونت شده است، بی عقوبت میماند. – جالب میشود وقتی به خاطر میاوریم که هیچکس، تحت هیچ اندازه فشار و استرس، هرگز زهره این را پیدا نمیکند که صدایش را روی یک مأمور پلیس بلند کند- از رواج کریستال متامفتامین هم بگوییم، مادهٔ محرک شیشه که عصبیت و پرخاشگری را به طرز جنونآسایی افزایش داده است؛ و حالا مراجعات به اورژانس به دنبال نزاع و درگیری، جراحتها، زخم چاقوخوردگی و حتی زخم گلوله که رفتهرفته دارد به یک روتین هرروزه تبدیل میشود، فضای درمانی ما را از انبوه همراهان خشمگین، انتقامجو و گاهی هم مسلح پر میکند. گفتم که علتها زیادند و آنقدر گرفتاریهای دیگر هم هست که من هم خیلی راحت میتوانم مثل آنها، یعنی روزنامهنگارها، پشت تلی از نارضایتی و نابسامانی سنگر بگیرم و نقد سازنده شلیک کنم؛ و حتی میتوانم روی همین یککفدست کاغذ به شهادت برسم و برای خودم و همصنفانم مجلس سوگواری و بزرگداشت هم برگزار کنم. منتها، طبق قرار قبلیمان، صحیحتر این است که من وکیل وصی کسی نباشم و بهجای تک تیراندازی، تقلا کنم تا به گفتوگو و چارهجویی وفادار بمانم؛ بنابراین، با یک اطمینان خاطر نسبی اعلام میکنم که باوجود همهٔ این گرفتاریها، هنوز ما میتوانیم از خیلی درگیریهای لفظی و جسمانی، در بیمارستانها پیشگیری کنیم، اگر که تیم درمانی ما، نحوهٔ مواجهه با بیمار یا فرد عصبانی را آموزشدیده باشند. من این قضیه را در طی آمادهسازی برای امتحانات ورودی به سیستم درمانی کشور استرالیا در یک کارگاه یاد گرفتم و مشتاقم که آن را با دوستان پزشک و پرستارم در ایران قسمت کنم. البته اول باید روشن کنیم که این خلأ آموزشی، صرفاً پیشانینوشت پزشکان آموزشدیده در ایران نیست و بسیاری از فارغالتحصیلان کشورهای چین، هند و پاکستان هم قبل از گذراندن کورس های کمکآموزشی غربی، چندان مطلع و خبرهٔ کار نیستند. حالا فرض کنیم که شما همین لحظه وارد اورژانس شدید و همراه یا بیماری به اتاقتان هجوم میآورد و با اشک و خشم و فریاد شما را دربارهٔ فاجعهای که در شیفت قبل اتفاق افتاده بازخواست میکند. تا جایی که چشم کار میکند، شما تنها روپوش سفید حاضر در محوطه هستید. چهکار میکنید؟ بهتر است که اول با خودمان مرور کنیم که خشم چیست؟ خشم، شبیه سوگواری، معجون خیلی خیلی تلخی از چندین احساس کشنده است که سردستهٔ آنها: ترس و عذاب وجدان هستند؛ و این وظیفهٔ ماست که فرد عصبانی را بهسلامت از مهلکهٔ عواطف شعلهور عبور بدهیم. اولین کلماتی که انتخاب میکنیم سرنوشتساز هستند، «قربان لطفاً آروم باشین»، «ارامش خودتون رو حفظ کنین» و امثال این، هیچ شروع مناسبی نیستند. بهترین جمله برای استارت گفتوگو با یک فرد عصبانی، این است که احساسی را که در او میبینیم، بلندبلند شرح بدهیم: شما خیلی عصبانی هستید، یا شما به نظر خیلی عصبانی میرسید. طبیعی است که در پاسخ به این کشف باشکوه، فرد گلنگدن عاطفیاش را میکشد و رت-اُت-تت! رگبار گلایهها را به سمت شما شلیک میکند. دستپاچه نشوید. همانطور ساکت بیاستید. به هر صورت، بیمار در این لحظه هنوز ازنظر عاطفی بهقدری متلاطم است که گفتوگو هیچ زیرساخت منطقیای پیدا نخواهد کرد. نیازی نیست خودمان را تبرئه کنیم، هنوز موقع این نرسیده که دنبال مقصر بگردیم، یا قول اصلاح امری را بدهیم. حالا حتی وقت مهربانیهایی از قبیل تعارف آب خوردن یا صندلی برای نشستن نیست و اگر شما جزو بسیار پزشکها یا پرستارهایی هستید که بیترس و دلگشاده بیمارشان را در آغوش میگیرند، حالا وقت در آغوش گرفتن بیمار نیست. فقط ساکت میایستیم، ساکت و چشمانتظار. یک بزنگاهی هست که بالاخره از راه میرسد. یک وقفهٔ دردآلودی که در آن صدا و شانههای بیمار، از بالابلندی خشم سقوط میکند، چند ثانیه سکوت، قبل از اینکه موجهای سنگین خشم، دوباره، ما و بیمار را مثل یک کشتی طوفانزده، به صخرههای کلافگی بکوبد، همینجا، بزنگاه ماست. دوباره یک جملهٔ ساده: میشه خواهش کنم ماجرا رو کاملتر برای من تعریف کنین؟ شاید من بتونم کمکی بکنم. اوه! پس شما دارید گوش میکنید. یک نفر، تمامقد اینجا ایستاده که میشود با او حرف زد؛ بنابراین، حالا، احتمالاً بیمار همهچیزهایی را که کمی قبل، نامفهوم و نیمجویده، لای بغض و فریاد، با زمین و زمان گفته، شمردهتر و واضحتر برای ما تعریف خواهد کرد. بهتر این است که در برابر وسوسهٔ بزرگ «میفهمم چی بر سر شما آمده»، یا «میفهمم چقدر برای شما سخت بوده» یا هر «میفهمم» دیگری مقاومت کنیم. هر فاجعهای، حتی اگر از صبح امروز، دستکم ده دفعه در اورژانس تکرار شده باشد، در نوع خودش یگانه است؛ بنابراین بهترین جملههای شما، با عبارتی شبیه به این آغاز میشوند: «من حتی تصور هم نمی تونم بکنم که چه بر شما می گذره». لطفاً از بیمار عصبانی عذرخواهی نکنید. ما تازهوارد این معرکه شدهایم، هنوز هیچ مدرک پزشکیای را مرور نکردهایم. هنوز شرححالی از مریض را نمیدانیم و هیچ آزمایش یا گزارش عکسی را مشاهده نکردهایم. از پروسهٔ درمانی و آنچه انجامشده و نشده بیاطلاع هستیم؛ بنابراین، انسانیترین رفتار همین است که صادقانه از بیمار اجازه بخواهیم که پروندهٔ پزشکیاش را مطالعه کنیم، با پزشک و پرستار شیفت قبلی دراینباره پرسوجو کنیم و مردانه، یا زنانه، قول بدهیم که او را در جریان آنچه دستگیرمان شده میگذاریم. تا همینجا و با همین چند تکنیک ساده، ما بسیاری از عصبیتها را به آرامش هدایت کردهایم. از حالا، اگر جان و جنم اش را داریم، میتوانیم مهربانی کنیم؛ اما همهٔ مهربانی دنیا، جای وعدهای که برای پاسخگویی به مریض دادهایم را پر نمیکند. هرگز، هرگز، هرگز، مریضتان را بیخبر رها نکنید. اگر به هر دلیل مایل نیستید که ادامهدهندهٔ این جریان باشید، مسئولیت را به سوپروایزر، یا همکار مجرب دیگر بسپارید. نفسهای آخر این نوشته است و من برای چندمین بار از خودم میپرسم: چقدر از این آداب معاشرت در سیستم درمانی ما قابلاجراست؟ و صادقانه به خودم جواب میدهم که خیلی خیلی خیلی زیاد. این آداب معاشرت نهتنها قابلاجراست، بلکه لازم به اجرا هم هست. جنگ اعصاب، اصطکاک و استهلاک شما را کم میکند. بین مردم و تیم درمانی، همدلی بهشدت تهدید شده و روبهزوالی را احیا میکند و از همه مهمتر این غم آدم کش ستم دیدگی، تبعیض و بیکسی بیماران ما را علاج خواهد کرد.
شماره 15 دوهفته نامه آیت ماندگار